بسم الله الرحمن الرحيم

 

اينجانب علي گرائيلي متولد سال ( 15 / 11 / 1344 ) فرزند حشمت الله وگلين مي باشم . من وقتي چشم به دنيا گشوده ام پدرم و مادرم در زندگي با هم اختلاف داشته بوده اند و من شش ماه بيشتر نداشتم كه پدر و مادرم از هم طلاق گرفتن و مادرم تنهاي تنها در يك اتاق زندگي مي كرد و من تنها پسر براي پدر و مادرم بودم و به نقل از فاميلهايم من هميشه مريض و ضعيف بودم و مادرم به سر كار مردم مي رفت با مقدار پولي كه مي گرفت مرا به دكتر مي برد و بالاخره خوب شدم و من كه به سن 3 يا 4 سالگي بودم بيشتر با پدرم بودم و كم كم به سن هفت  سالگي  رسيدم  و  پدرم  مرا  وارد مدرسه ابتدايي  خرماكلا  كرد  و  وضع  زندگي  ما  خيلي خراب بود .

از هر خانه يعني اگر بخواهيم فاصله ي نزديكترين همسايه را بگويم يك كيلومتر يا بيشتر با ما فاصله داشتند و ما در نزديكي دره كه به ( تلندره معروف است ) يك اتاق گلي چهار گوش كه وقتي داخل اتاق را نگاه مي كرديم طاقچه هايي را مي ديديم كه روي طاقچه ها جز فانوس و لمپا و چيز ديگر ديده نمي شد و در حياط هم درخت پرتقال ديده مي شد و طرف غربي اطاق منزل دايي ام مقداري هم درخت پرتقال ديده مي شد و در طرف شرقي (مشرق) منزلمان درهاي به چشم مي خورد و فاصله ي دره تا منزل ما حدود سي متر بود . و وقتي شبها به بيرون مي آمدم به اطراف نگاه مي كردم خيلي جاي وحشتناكي قرار داشتيم و شبها با يك چراغ لمپا سر مي كديم (ودر آن زمان همه و همه از اين چراغها استفاده مي كردند چون اطراف ما برق نبود)و وقتي تابستان ها هوا گرم بود وهواي تابستان پشه هاي زيادي داشت و پدرم براي اينكه من و خواهرم و خودش از دست پشه ها آسوده بخواهيم چراغ (لمپا) را خاموش مي كرد و از بيرون كاهها (كاه) جمع مي كرد و به داخل اطاق مي آورد و آن را آتش  مي زد و آن آتش  دود هاي  زيادي مي كرد و  داخل اطاق  را پر  مي كرد  و تمام پشه ها يا مي مردند يا از اطاق بيرون مي رفتند و ما چند ساعتي آسوده مي خوابيديم و...

من در كلاس اول ابتديي مشغول به درس خواندن شدم و خيلي درس خوب بود و كلاس اول ابتدايي را به پايان رساندم وقبول شدم و بعد به كلاس دوم ابتدايي وارد شدم و وقتي كه موقع ظهر از مدرسه تعطيل مي شدم من مي بايستي از مقابل دربازه ي دايي خود به منزل پدرم مي رفتم و مادرم در منزل دايي مرا مي ديد و من را صدا مي زد و مي برد به اتاقش و به من ناهار  مي داد و بعد مرا به مدرسه روانه مي كرد تا اينكه چند ماهي از كلاس دوم ابتدايي را نگذاشته بودم كه مادرم به مريضي سختي مبتلا گرديد (سرطان) و چند روزي در آخرهاي عمرش كه اصلا نتوانست غذايي از حلقش خارج كند ( در اول مريضي مقداري شير مي توانست بخورد و در آخر شير را هم نتوانست از حلق خود خارج كند ) و يك روزي هم كه در خانه بودم ديدم يكي از بچه ها به دنبالم آمده وگفت مادرت مي خواهد تو را ببيند (( پدرم در آن زمان در بيمارستان رازي بستري بود و من در منزل دايي بودم )) ، من رفتم منزل دايي بزرگم ديدم مادرم خيلي ضعيف است و دراز كشيده و مرا وقتي ديد رفتم پيشش نشستم ، اشكي را مشاهده كردم كه از چشمهايش به سوي بيني و در مقابل گوشش به زمين افتاد و من خيلي ناراحت شدم و يك مرتبه به گريه افتادم و دايي ام مرا در بغل گرفت و نوازشم مي كرد و مادرم در آن موقع آخرهاي عمرش را به سر مي برد وبعد مرا به خانه دايي رشيد بردند و من و پسر دايي هايم آنجا بوديم و دايي و زن دايي رفتند منزل دايي بزرگم و  من كمي كوچكتر  از پسردايي هايم بودم يعني درآن موقع در سن هشت سالگي به سر مي بردم و هوا كم كم رو به تاريكي مي رفت و ديدم پسر دايي هايم از اطاق بيرون آمدند و به يك چيز هايي گوش مي دهند و من هم بيرون آمدم و شنيدم كه از منزل دايي ام سر و صدايي بلند است و از پسردايي ام پرسيدم چه شده و آنها فهميدند من بيرون هستم و سر و صدا را گوش مي كنم فورا گفتند هيچي بريم داخل اتاق رفتيم داخل اتاق و نشستيم و پسر دايي بزرگم به ما گفت كه شما گرسنه نشديد و رفت مقداري نان آورد و ديدم كه نان را تو دست گرفتن تامن چيزي نفهم و مقداري نان به من دادند تا من بخورم ويك دفعه متوجه شدم كه اينها هيچ كدامشان نون نمي خورند و من هم چيزي از آن نون نخوردم و كنار گذاشتم و هنوز نفهميدم كه مادرم مرده و در حدود دو يا سه روز شد كه خواهرم كه چهار سالي از من بزرگتر بود و من هميشه از او سوال مي كردم چرا ناراحتي ايشان مي گفتند هيچي چيزي نشده و در يك روزي كه با خواهرم دور مي زديم خواهرم را مجبور كردم و ايشان به من گفتند كه ننه ( مادر ) مرد و من خيلي ناراحت شدم و فهميدم كه از اين به بعد مادري ندارم و نمي توانم مادرم را ببينم و پدرم بعد از چند روزي از فوت مادرم نگذشته بود كه از بيمارستان آمد و ايشان در بيمارستان خواب ديده بودند و مي دانست در محل يك چيزي شده وقتي آمد به دايي و زن دايي هايم نگاه كرد و ديد آنها ناراحت هستند و ايشان از مريضي مادر مطلع بودند رفت به همان اتاقي كه مادرم خوابيده بود و ديد كه جاي مادرم خالي است و از كساني كه در حياط بودند پرسيد گلين كجاست وقتي كه پدرم گفت گلين كجاست اونها همه يك دفعه به گريه افتادند و پدرم فهميد كه مادرم فوت كرده و با صداي بلند شروع كرد به گريه و خيلي دلش براي مادرم سوخت و پدرم هم مريض بود و ناراحتي كردن برايش ضرر داشت و دايي هايم رفتند پدرم را بلند كردند و گفتند گريه نكن خواست خدا بود پدرم دست من و خواهرمرا گرفت و به خانه خودش برد و من با چند روزي مرخصي از مدرسه دوباره به مدرسه رفتم و به درسم ادمه دادم و كلاس دوم ابتدايي را قبول شدم و به كلاس بالاتر رفتم . وضع مالي ما خيلي خراب بود لباسهايم دسته دوم و كهنه تر از بچه هاي ديگر بود با شلوارهاي وصله دار و با كفش هاي بزرگ و پاره بود و بعضي از جاهاي كفش هم وصله زده بود كه پدرم خودش اين كارها را مي كرد و لباسهاي پدرم از لباسهاي دسته دوم پسردايي خودش كه منزلش در ساري بود مي رفت ساري و آنها تمام لباسهاي كهنه خودش و بچههاي خودش را در يك سفره اي مي بستند و به منزل مي آورد لباسهايي كه از پسر دايي خودش بود اندازه پدرم بود مي گرفت مي پوشيد و چند سالي از آن لباس استفاده مي كرد و كفش پاي پدرم لاستيكي و وصله زده بود واي چه زندگي سختي چقدر از دنيا رنج كشيده بود و از بقيه لباسهاي كهنه اي كه مي ماند مقداري را من مي گرفتم و مقداري را براي خواهرم مي گذاشتم و حتي كفشهاي (كفش كتون) را دسته دوم از منزل پسر دايي خودش از ساري براي ما مي آورد و ما مي پوشيديم و به مدرسه مي رفتيم و حتي شلوارم بند كمرش كيش (شلوار كيشي) بود . و از كلاس اول ابتدايي تا چهارم ابتدايي را در دبستان خرماكلا  درس  خواندم و قبول شدم و در كلاس پنچم ابتدايي بايد مي رفتيم به يك محل ديگر ، و من چند تن از بچه هاي هم كلاسي محلمان به دبيرستان حاجيكلا مي رفتيم و در آن محل شروع به درس خواندن كرديم . در اواسط سال كلاس پنجم بودم كه پدرم به يك مريضي سختي كه مانند مريضي مادرم بود مبتلا شد و خيلي سخت و خيلي دردناك بود و با خودم گفتم كه چه كنم . يك روز در مدرسه بوديم و زنگ مدرسه خورده بود و ما براي اينكه به خانه برگرديم ما را به صف كشيدن و در بين راه كه در صف بوديم ديديم كه يكي از بچه هاي محلمان ( حبيب الله نصيري  ) با دوچرخه به سوي ما مي آيد و آمد ، رسيد پيش پسر دايي سليمان و به ايشان مي گويد كه پدر علي فوت كرده با يك صدايي گفته كه ما همه شنيديم وقتي كه شنيدم رنگ از چهره ام پريد و خونم سوخت و بدنم لرزيد و موهاي بدنمد سيخ شده بود و يكباره با صداي بلند گريه كردم و گفتم واي پدرم مرد چه كنم و بعد به حالت دو با عجله به سوي منرل مي رفتم و تمام بچه هاي محلمان پشت سر من راه افتادند و از شاليزارها عبور مي كرديم و از مرزهاي پست و بلند بالا مي رفتيم وبه پايين مي آمديم و كم كم رسيديم به دره از دره گذشتيم ، رسيديم داخل زمين خودمان و چشم من به جمعيت حياط منزلمان افتاد و حالا ديگه خوب فهميدم پدرم از دار دنيا رفت و ديگر نه مادر دارم و نه پدر واقعا برايم خيلي سخت و مشكل بود و از آنجا تا منزل حياط خودمان با گريه رفتم و ديدم پدرم را دارند بالاي تابوت مي گذارند و ديگه گريه به من راه نمي داد و دختر عموي من به من دلداري مي داد و خودش خيلي گريه مي كرد خلاصه با پاي برهنه ي خودم دنبال تابوت پدرم به راه افتادم و رسيدم به قبرستان محل درداخل حياط تكيه واقع مي باشد و در آنجا پدرم را شستن و پدرم را به خاك سپردند ( روح پدر و مادرم شاد و گرامي باد ) . خيلي مشكل بود ،  درسال  1355  كه نه پدر و نه مادري براي من باقي مانده بودند بي سرپرست ماندم ، هيچكس براي من باقي نماند ، و وقتي كه پدرم را به خاك سپرديم برگشتيم ديگر مي دانستيم بي سرپرست ماندم جز من و خواهرم ديگر كسي نيست و ديگر مهر و محبت هاي پدر و مادرم نيست كه ما را نوازش دهند و ما را تنهاي تنها گذاستند چه كنيم ؟ به كجا برويم ؟ و مگر فاميلها به آن صورتي كه پدر و مادر محبت به فرزندانشان دارند آن طور محبت مي كنند ؟ نه هيچ وقت نمي كنند زيرا اين را خدا خواست و مي خواهد . ئدر اين روزها من وخواهرم روزها را در منزلمان به سر مي برديم و شبها كه مي ترسيديم در خانه باشيم من مي رفتم منزل دايي رشيد و خواهرم مي رفت منزل دايي سد الله ( دايي بزرگم ) و باز هم صبح مي شد من و خواهرم به منزلمان مي رفتيم به همين صورت چند ماهي را همين طور مي گذرانديم و تا اينكه در منزل پدرم برنج تمام شده بود و حالا ديگه من و خواهرم شب و روز در منزل دايي بوديم ( به همان صورت خواهرم منزل دايي بزرگ و من منزل دايي رشيد ) و از فوت پدرم در حدود دو سال و اندي نگذشته بود كه خواهرم شوهر كرده بود . در حدود دو ماهي از عروسي خواهرم نگذشته بود يعني دامادم بعد از چند ماه ازدواج ، از منزل پدرش جدا شده بود و به دليل نداشتن جا و مكان كوچ و وسايل زندگي اش را به منزل پدرم آورده بود مرا هم در خانه خود برده بود هم در آن موقع هم به مدرسه مي رفتم و هميشه پيش خواهرم بودم و چون كه اطاق پدرم يك درب بود و شبها براي خوابيدن به خانه دايي خودم (رشيد) مي رفتم و چند ماهي شوهر خواهرم كه در منزل پدرم بود كه اتفاقي افتاد و دامادم كه خيلي وحشت كرده بود دوباره كوله بارش را جمع كرده بود و به خانه قديمي پدر بزرگش رفته بود ومن هم رفتم و در حدود دو سه سالي بعدا به خانه دايي (رشيد) خودم رفتم و تا موقعي كه درس مي خواندم و در سال دوم نظري كه در آن سال كه براي اولين بار در مدرسه مردود شده بودم و آخرين سالي بود كه به مدرسه  رفته بودم و خرداد ماه سال 61 ترك تحصيل كرده ام . من هم  به  اين  فكر بودم كه حالا ديگه  به كجا بروم و توي دلم مي گفتم كه اي خدا به كجا بروم نه يك منزلي دارم ، نه پدري ، نه مادري ، نه برادري و همين طور راه افتادم و رفتم به سر زمينم و چند ساعتي در زمينم نشستم و خيلي گريه كردم و فكر مي كردم كه چرا بايد فقط من اين طوري شدم براي چي من زنده ام كه در اين دنيايي چند روزي اين قدر رنج بكشم هيچ چيز نداشته باشم و چرا در اين چند روز عمرم اين همه رنج بكشم آخر براي من اين دنيا بودن  چه فايده اي دارد و چرا به اين زودي پدر و مادرم را از دست دادم . بعد از دو ، سه روز ديگر مجددا  رفتم  خانه  خواهرم يعني  در مورخه 1  /6 / 61  رفتم  به  خانه  خواهرم  و با هم زندگي مي كرديم و يك ، دو سالي با هم بوديم و باز هم بين من و خواهرم ناراحتي شده بود تا موقع اواخر ماه مبارك رمضان سال 63 و من در تاريخ 5 / 4 / 63 از منزل خواهرم رفتم بيرون و براي اين كه ماه رمضان بود اين چهار ، پنج روزي را به خانه فاميلهايم مي رفتم و در آخرين روز رمضان بعداز ظهر با يكي از رفيقهاي بچه محله به امام زاده عبدالله آمل رفتيم و با ماندن يك شب و روز دوباره به محل آمدم و به خاطر اينكه خانه و زندگي در محل نداشتم در تاريخ 13 / 4 / 63 به تهران رفتم و دو تا از بچه محل در تهران كار مي كردند و من رفتم پيش اينها و برايم يك كاري گرفتند و شروع به كار كردم و تا تاريخ 16 / 6 / 63 اين روزها را در تهران به سر بردم و انقدر كار مي كردم كه خرج خوراك و پوشاكم ميشد و از اين تاريخ به بعد دوباتره به محل آمدم و چند ماهي را در منزل فاميلم به سر مي بردم و بعد از چند ماه ديگه در محل با يكي از بچه هاي محل شروع به كار كرديم و تا اين تاريخ ها هم دارم كارم را ادامه مي دهم . 

شهيد را از دست داده ايم بگوئيد ما او را به دست آورده ايم و ما خودمان را در موقع به دست مي آوريم كه شهيد شده باشيم همه موقعي به دست مي آيد كه شهيد شده باشيد .

(( شهيد آيت الله دكتر بهشتي ))

بگوييد بگوييد مكتب من   امام خميني

+ نوشته شده در  چهارشنبه دوم مرداد ۱۳۹۲ساعت 5:10  توسط داود صیاد مالفجانی  |