حرفهاي تكاندهنده يك مادر: روايتي از مخوفترين زندانهاي صدام تا شهيد شدن ۴ فرزند
مادر شهيدان تقوي ميگويد: دو ماه در زندان صدام به سختي گذراندم؛ از بچههايم خبر نداشتم؛ بعد هم صدام ما را از عراق بيرون كرد، وقتي بالاي كوه بين مرز ايران و عراق رسيدم، رو به كربلا ايستادم و با گريه گفتم: «خانم زينب! ما هم مثل شما شديم». بارها از ظلم رژيم صدام به مردم عراق، به ويژه شيعيان مطالبي خوانديم؛ ظلمي كه در پي آن داغهاي بسياري بر دل مادران گذاشته شد. مادر شهيدان تقوي ميگويد: دو ماه در زندان صدام به سختي گذراندم؛ از بچههايم خبر نداشتم؛ بعد هم صدام ما را از عراق بيرون كرد، وقتي بالاي كوه بين مرز ايران و عراق رسيدم، رو به كربلا ايستادم و با گريه گفتم: «خانم زينب! ما هم مثل شما شديم». بارها از ظلم رژيم صدام به مردم عراق، به ويژه شيعيان مطالبي خوانديم؛ ظلمي كه در پي آن داغهاي بسياري بر دل مادران گذاشته شد. در اين مصاحبه پاي حرفهاي مادري مينشينيم كه 4 پسرش توسط صداميها به شهادت رسيدند، مادري كه حتي پيكرهاي فرزندش را نديد و مزاري از بچههايش نيافت كه بر آن بنشيند. در ادامه گفتوگويي را با مادر و برادر شهيدان «جاسم، صباح، رعد و موفق تقوي» ميخوانيم: * خودتان را معرفي كنيد. مادر شهيدان تقوي: «بشري ماهان» متولد شهر نجفاشرف هستم؛ 75 سال سن دارم؛ در اصل اهل شهر ماهان استان كرمان هستم كه قبل از به دنيا آمدن ما پدربزرگم براي زيارت حضرت علي(ع) و امام حسين(ع) به عراق رفتند و با خانواده در همانجا زندگي كردند. * شما چه زماني و كجا ازدواج كرديد؟ مادر شهيدان تقوي: بنده در 15 سالگي در نجف با «محمد تقوي» كه 17 ساله بود، ازدواج كردم. شوهرم تراشكار بود. وضع مالي خوبي داشتيم؛ 7 پسر و 2 دخترم در شهر نجف به دنيا آمدند، سپس به خاطر كار همسرم به بغداد رفتيم و آخرين فرزندم كه دختر بود، در بغداد به دنيا آمد. * وقتي كه حضرت امام خميني(ره) در نجف بودند، ايشان را ملاقات كرديد؟ مادر شهيدان تقوي: بله، يادم هست آن موقع چند بار پشت سر امام خميني(ره) در نجف نماز خوانديم؛ عيد سعيد فطر هم نماز جماعت به امامت ايشان در صحن حرم اميرالمؤمنين(ع) برگزار شده بود؛ آن موقع دست بچههايم را گرفتم و به همراه شوهرم به محل اقامه نماز رفتيم. * از اوضاع و احوال خانواده بگوييد. مادر شهيدان تقوي: بچههايم درس ميخواندند، «جاسم» 27 سال سن داشت و مهندس بود؛ «صباح» 20 ساله بود و پيش پدر تراشكاري ميكرد؛ «رعد» 17 ساله و دانشجو بود و «موفق» هم 14 ساله و در دبيرستان درس ميخواند؛ يكي از دخترهايم در موصل درس ميخواند و پسرم «رحمان» در دانشكده پزشكي بصره تحصيل ميكرد. خانههاي ما در نجف و بغداد مانند باغ بود؛ درختهاي زيتون، پرتقال، نارنج و... داشتيم. بچهها روي چمن مينشستند و درس ميخواندند و مينوشتند. سه دستگاه ماشين هم داشتيم. دائماً مهمان از بغداد و نجف به خانه ما رفت و آمد ميكرد؛ خلاصه، روزگار خوشي بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، با توجه به علاقهاي كه به امام خميني(ره) داشتم، دائماً از راديو اوضاع ايران را پيگيري ميكردم؛ بعد هم كه صدام عليه ايران جنگ را آغاز كرد، خيلي نگران بودم؛ براي گرفتن اخبار از وضعيت در آشپزخانه هم غذا درست ميكردم، هم راديو گوش ميكردم كه بدانم چه اتفاقي افتاده است. براي ادامه جنگ، صدام احتياج به نيرو داشت؛ صداميها چندبار آمدند و گفتند: «بايد بچههايتان به جنگ با ايران بروند». ميگفتم: «بچههايم در بصره، موصل و بعقوبه درس ميخوانند، به كجا بروند؟!». جاسم مهندس برق بود و در بغداد كار ميكرد. * چرا بچههاي شما به جنگ نميرفتند؟ مادر شهيدان تقوي: مگر مسلمان با مسلمان جنگ ميكند! آنها ميخواستند شيعيان به دست يكديگر كشته شوند؛ تعدادي از جوانهاي آشنايمان را به زور به جنگ با ايران بردند؛ آنها تبعه ايراني مقيم در عراق بودند؛ يكي از آنها براي پسرم تعريف كرده بود كه چادر شيعهها با بعثيها جدا بود؛ نيروهاي شيعه را با اسلحه خالي ميفرستادند و آنها بايد از جلوي نيروها حركت ميكردند؛ بعد هم هيچ مقاومتي نداشتند و كشته ميشدند؛ صدام اين گونه به بچه مسلمان و شيعه ظلم ميكرد؛ آنها با طرفداران امام خميني(ره) اين كار را انجام ميدادند. * خانواده شما در عراق در حزب يا گروهي فعاليت ميكردند؟ مادر شهيدان تقوي: بله، جوانهاي ما در حزب «دعوه» بودند و فعاليت ميكردند؛ رويكرد اين حزب، دعوت به اسلام حقيقي و انجام فعاليتهاي سياسي ـ فرهنگي بود؛ خيلي از همين جوانهاي شيعه در عراق توسط رژيم بعث به شهادت رسيدند. بعثيها وقت و بيوقت محله به محله دنبال جوانها ميگشتند؛ آنها را در زيرزمين و انباري خانه مخفي ميكرديم؛ به منزلهاي ما ميآمدند؛ در اتاقها را باز ميكردند، زنها و بچه را ميزدند، اصلاً توجهي نداشتند كه زن و بچه با چه وضعيتي در خانه هستند؛ همه جا را به هم ميريختند، پس از دادن فحش و ناسزا ميرفتند. * بالاخره چه اتفاقي براي شما و بچههايتان افتاد؟ مادر شهيدان تقوي: در دومين سال جنگ تحميلي عراق عليه ايران، يك شب كه سفره پهن بود و همه اعضاي خانواده دور سفره شام بوديم، ساعت 9 شب در منزل را زدند؛ نيروهاي بعثي بودند؛ نميدانستيم براي چه آمدهاند؛ بعد از تفتيش منزل، گفتند كه «بچهها بيايند»، گفتيم: «چرا؟ كجا؟» گفتند: «چند تا سؤال از آنها ميپرسيم و ميفرستيمشان خانه» آنها گذرنامه و شناسنامه بچهها را هم با خود بردند. پسر كوچكم در اين حين به پشت بام رفت؛ ميخواست از پشت بام همسايهها فرار كند و به ايران برود؛ من نگذاشتم و گفتم: «با هم باشيم بهتر است» اما او ميگفت: «بگذار فرار كنم و پيش خميني بروم؛ صداميها ما را به زندان مياندازند و عذابمان ميدهند». بالاخره 4 پسرم را گرفتند و بردند. جاسم، تازه ازدواج كرده بود؛ همسرش هم براي مهماني به نجف رفته بود؛ صداميها ميخواستند خانه را بگردند؛ طلاها و پولهاي عروسم در كمد اتاقشان در طبقه بالا بود؛ به اتاق عروسم رفتم تا پول و طلاي عروسم را از آنجا بردارم، چون آنها خانه را ميگشتند و هر چه دستشان ميرسيد با خودشان ميبردند. سربازهاي صدام به من گفتند: «بيا پايين». گفتم: «پول و طلاي عروسم اينجاست» گفتند: «هر چه پول و طلا داريد بايد همانجا داخل كمد بماند» گفتم: «چطور بگذاريم بماند؟!» گفتند: «از شما يك سؤال ميپرسند و دوباره شما را به منزلتان برميگردانند». صداميها ظالمانه مرا از بالا با كتك و لگد زدند و از طبقه بالا به پايين آوردند؛ يك شيشه نفت برداشتم و ميخواستم خانه را بسوزانم. گفت: «چه كار ميكني؟» گفتم: «ميخواهم خانه را بسوزانم؛ شما ما را ببريد، ديگر ما را به خانهمان برنميگردانيد». مرا بيرون انداختند و نگذاشتند اين كار را انجام دهم. در زمان كوتاهي هم وسايل و لباس براي خودم و پسرهايم و بچهها جمع كرديم و داخل ساك گذاشتيم. بالاخره صداميها مرا به همراه عروسم با بچههاي 40 روزه و 4 سالهاش؛ 2 دخترم، پسر 12 سالهام «حميد» و همسرم راهي كردند تا به استخبارات ببرند؛ آنها در خانهمان را قفل كردند؛ خانه ما دو در داشت، كوچه عقبي دخترم ايستاده بود و گفت: «مادر در را باز كن، بگذار بياييم و ببينيم چه ميكنيد» گفتم: «شوهرت شب كار است؛ بمان در اينجا، نيا»؛ او همين طور كه به شيشه ميزد، گريه ميكرد؛ باردار هم بود؛ وقتي مرا در ماشين نشاندند، سرم را داخل كوچه كردم و با گريه گفتم: «زهرا! ديگر كي پيش تو ميآيد؛ شبها مواظب خودت باش؟!». شوهر زهرا عراقي بود، شناسنامهاش هم براي عراق بود اما شناسنامه دخترم تبعه ايراني بود. يكي از صداميها مرا گرفت و گفت: «يك دختر ديگر داري؟!» گفتم: «ندارم». گفت: «الان گفتي زهرا»، مرا زد با لگد. مرا در استخبارات ميزدند و ميگفتند: «باز هم دختر داري؟!» ميگفتم: «نه ندارم؛ يك دختر دارم كه در موصل است و درس ميخواند». * سربازهاي بعثي مرد بودند يا زن هم همراهشان بود؟ مادر شهيدان تقوي: نه، همه مرد بودند؛ ما را به زندان استخبارات بردند؛ از شب تا صبح سه بار جابجا شديم. * اوضاع زندان بعثيها چطور بود؟ مادر شهيدان تقوي: اكثر زندانيها از اتباع ايراني بودند؛ در هر سالن 100 نفر به سختي جا ميشدند؛ حتي دستشويي هم وسط زندان بود؛ يكبار چاه دستشويي پُر شد، سرازير شد وسط اتاق؛ همه نجس شدند. از پشت ميله پنجره زندان، به افسران صدام گفتيم: «بياييد و ببينيد چه شده است؟!». اصلاً اين موضوع برايشان اهميت نداشت؛ مجبور بوديم با همان لباسها نماز بخوانيم. من بيماري فشارخون داشتم؛ سردرد شديد ميگرفتيم؛ از آب و چايي و غذا خبري نبود؛ براي ما ناهار ميآوردند كه داخل آن پر از سوسك و حشره بود؛ نميتوانستيم بخوريم. وقتي هم غذا سالم بود، من و دخترهايم سهم غذايمان را به عروسم ميداديم، چون او بچه شير ميداد؛ دائماً روزهدار بوديم و نماز ميخوانديم. يك بار كه حال خوبي نداشتم، فرياد زدم: «ما مسلمان هستيم چرا با ما اين طوري رفتار ميكنيد؟!»؛ اما پاسخ من توهين بود. حميد تقوي كه آن زمان 12 ساله بود، در ادامه حرفهاي مادر در خصوص وضعيت زندانهاي بعثي ميگويد: يك شب در استخبارات بعث بوديم؛ شب بسيار سختي بود؛ در آنجا نيروهاي حزب «دعوه» و كساني كه با شهيد آيتالله صدر همراه بودند را شكنجه ميكردند؛ ما در آنجا فقط ميتوانستيم در محدوده اتاق تا دستشويي را برويم؛ نميگذاشتند جلوتر از آن قدم برداريم. آن شب صداي آه و ناله از زندان ميآمد؛ من هم كنجكاو بودم كه بدانم چه اتفاقي براي آنها افتاده است؛ وقتي چشم مأموران را دور ديدم، جلوتر رفتم؛ از پشت ميلههاي آهني ميديدم كه تعدادي از مردهاي نيملخت را از پا به وسيله طناب آويزان كردهاند؛ عدهاي را به ديوار بستهاند؛ ترسيدم و زود پيش پدر و مادرم برگشتم. آن شب هوا سرد بود؛ وقتي به سردي هوا اعتراض كرديم، آنها به جاي دادن پتو، پنكه سقفي را روشن كردند و خودشان ميخنديدند؛ نميتوانستيم حرفي بزنيم؛ تا اينكه نزديكيهاي صبح يك سرباز دلش به رحم آمد و پنكه را خاموش كرد. صبح ما را به زندان بزرگي بردند كه حدود 1500 نفر در 2 سالن بودند؛ سالن مردها و زنها جدا بود. * آقاي تقوي، قبل از شما در خانوادهتان كسي زنداني صداميها شده بود؟ برادر شهيدان تقوي: بله، پدربزرگم به همراه برادر بزرگترم كه در نجف ساكن بودند، به مدت 7 ماه در زندان بعثيها بودند؛ آنها چند ماه قبل از ما آزاد شدند و چون تابعيت ايراني داشتند، آنها را به ايران فرستادند. * خانم ماهان، چند وقت در زندان بعثيها بوديد؟ مادر شهيدان تقوي: حدود 2 ماه آنجا بوديم. * در اين 2 ماه با همسر و بچههايتان هم ملاقات داشتيد؟ مادر شهيدان تقوي: نه، ما زنها با بچههايمان در زندان بزرگ «زيونه» بوديم و يك زندان ديگر هم در كنار ما بود كه مردها در آنجا بودند. از زمان زنداني شدن، بچههايم را ديگر نديدم؛ پسرم «حميد تقوي» كه آن موقع 12 سال داشت، در كنار پدرش بود. * در زندان فوتي هم داشتيد؟ مادر شهيدان تقوي: بله، تعداي از زنان فوت كردند؛ اصلاً نميدانيم جنازههايشان را بعثيها كجا بردند؛ بعدها شوهرم تعريف ميكرد: «تعدادي از آقايون هم در آنجا به دليل فشار زندان، فوت كردند و معلوم نشد كه جنازه او را بعثيها چه كردند.» * بعد از 2 ماه شما را به كجا بردند؟ مادر شهيدان تقوي: يك بار تمام زندانيها اعتراض كردند كه چرا ما را در اينجا نگه داشتيد، ما را به ايران بفرستيد؛ همه فرياد ميزديم؛ در را بستند و رفتند؛ يك روز آمدند و گفتند همه شما حاضر شويد يك ماشين ميآيد و شما را به ايران ميبرند. حدود 30 ـ 32 دستگاه اتوبوس جلوي زندان بود. خانوادهها در اين زندان بودند، مثلاً جلوي در صدا ميزدند: «محمد تقوي با زن و بچههايش بيايند بيرون». بالاخره نوبت ما هم رسيد؛ از زندان بيرون رفتيم، شوهرم و پسر كوچكم (حميد) را ديدم اما 4 پسر ديگرم نبودند؛ پرسيدم: «پس بچههايم كجا هستند؟! بچههايم را ميخواهم» آن موقع هم مرا كتك زدند؛ به شوهرم گفتم: «بچهها را نديدي؟» او هم از بچههايمان خبري نداشت؛ صداميها ما را راهي ايران كردند. * چقدر طول كشيد به ايران برسيد؟ مادر شهيدان تقوي: حدود 1500 نفر بوديم كه از بغداد راه افتاديم؛ سه شبانه روز طول كشيد كه به شمال غرب ايران رسيديم؛ در واقع قرار بود از سرپل ذهاب وارد ايران شويم؛ صبح سرد و باراني از اتوبوس پياده شديم؛ همه ايستاديم و گفتيم: «كجا بايد برويم؟» يكي از بعثيها گفت: «نهر آبي را بگذريد، كوه را هم عبور كنيد، به ايران ميرسيد». * آقاي تقوي از لحظات بيرون آمدن از زندان، نكتهاي مدنظرتان هست؟ برادر شهيدان تقوي: آن موقع من همراه پدرم بودم؛ هر كدام از ما يك ساك لباس داشتيم؛ مانند كاروان اسراي كربلا بوديم؛ پابرهنه و شكنجهديده؛ بعد از پياده شدن از اتوبوس هوا باراني بود و لباسهايمان خيس شد؛ وقتي ميخواستند ساكهايمان را تحويل بدهند، بعثيها همه آن ساكها را داخل گودالي كه آب جمع شده بود، ريختند. فكرش را بكنيد، 1500 نفر دنبال ساكهايشان ميگشتند؛ من هم زير دست و پاي مردم، ساك خودم و برادرهايم را جدا كردم؛ هر چه نگاه كردم ديدم خبري از برادرهايم نيست؛ فهميدم آنها را آزاد نكردند؛ از بعثيها پرسيدم: «صاحب اين ساكها كجاست؟!» نيشخندي زدند و رفتند. وقتي مطمئن شدم كه برادرهايم در اين كاروان نيستند، ساكهايشان را همانجا گذاشتم، چون ساك خودم را هم به زور حمل ميكردم. آن قدر مسير سخت و طولاني شده بود كه بعد از مدتي ساك خودم را هم گذاشتم روي زمين ماند. با توجه به موقعيت منطقه و برندگي سنگها، پاي من و خواهرم بريده بود و زخممان خونريزي داشت؛ با پاي پياده مسافت طولاني را طي كرده بوديم؛ به دهكده و يك خانه قديمي و مخروبهاي رسيديم؛ كسي در آنجا نبود؛ شب را در آنجا مانديم؛ بعد از ساعتي كه در آنجا براي استراحت مانده بوديم، گروهي با اسلحه از بالاي كوه به سراغ ما آمدند؛ شب بسيار ترسناكي براي ما بود؛ آنها هر چه پول و طلا و لباس دست مردم بود را گرفتند و بردند؛ آنها از نيروهاي صدام بودند؛ جاسوسان صدامي ما را تعقيب كرده و لحظه به لحظه موقعيتمان را گزارش ميدادند. * افراد مسن و كودكان چه كار ميكردند؟ به هر حال مسير سخت و طولاني بود. مادر شهيدان تقوي: من، عروسم، دو دخترم، شوهرم، نوههاي سه ماهه و 4 سالهام باهم بوديم؛ سه شبانهروز پياده راه رفتيم؛ آب باران ميخورديم؛ نان نداشتيم؛ نوه 4 سالهام گرسنه بود و بهانه ميگرفت؛ داخل كيفم يك تكه نان كپك زده بود، آن را با آب شستم تا كپك آن پاك شد و به او دادم. عروسم شير نداشت به بچهاش بدهد. صداميها در طول مسير به يك دختر نوجوان تجاوز كردند؛ پدر آن دختر سادات وقتي متوجه شد، آن قدر بر سرش زد و ناله كشيد و آخرش هم از غصه دق كرد؛ آنجا بيل و كلنگي نبود كه او را دفن كنيم لذا جنازهاش را دور پتو پيچيديم و چند تكه سنگ روي آن گذاشتيم. بايد از رودخانه عبور ميكرديم؛ زمستان بود و آب رود هم خيلي سرد؛ عمق آب بيشتر از يك متر بود؛ براي اينكه بتوانيم راحت از رودخانه عبور كنيم، تكههاي پارچه را به هم وصل كردند و حالت طناب شد، تعدادي از مردها به آن طرف رودخانه رفتند و تعدادي هم از اين طرف سر طناب را گرفتند؛ زن و مرد با بچهها از اين طناب ميگرفتند و ميرفتند آن طرف رودخانه. برفهاي آب شده در رودخانه جاري بود و از شدت سرما پاهايمان قرمز شده بود؛ بعضي از بچههاي كوچك و پيرمردها را آب بُرد؛ پتو و لباس گرم نداشتيم؛ از يك طرف هم باران ميباريد؛ با هر سختي كه بود، از رود گذشتيم؛ به نزديكي كوهي رسيديم؛ بايد آن را بالا ميرفتيم؛ لباسهايمان خيس بود؛ با هر قدمي كه برميگذاشتيم، پاهايمان تا ساق، داخل گل فروميرفت. نيروهاي ايراني از بالاي كوه با صداي بلند ميگفتند: «شما بالاي اين كوه برسيد ما براي شما ماشين ميفرستيم»؛ صدام روي سرمان خمپاره ميريخت، ايرانيها ما را از دوربين ميديدند؛ از ساعت 12 ظهر كوه را بالا ميرفتيم، شيب كوه زياد بود، يك متر بالا ميرفتيم، يك متر هم به عقب برميگشتيم. چون صداميها روي منطقه آتش ميريختند، هر لحظه روي زمين ميخوابيديم. شوهرم چاق بود، نميتوانست خودش را بالا بكشد؛ اگر جا ميماند، حيوانات منطقه او را زنده نميگذاشتند؛ دخترم، دست پدرش را گرفته بود و ميكشيد و من هم او را از عقب هول ميدادم؛ شيب كوه زياد بود، گاهي من هول ميدادم او به عقب برميگشت. بالاخره ساعت 12 شب به هر سختي بود، خودمان را بالاي كوه رسانديم؛ همانجا ايستادم، گريه كردم و گفتم: «خانم زينب(س)، ما مثل شما شديم. ببين شِمر با شما چه كار كرد، صدام هم با ما اين كار را كرد. زينب، صبرت را به ما بده». برادر شهيدان تقوي: داشتيم به مقصد ميرسيدم، 10 ـ 15 نفر از نيروهاي سپاه با موتور تريل خودشان را به ما رساندند؛ اسلحه داشتند در ابتدا ترسيديم؛ مادرم فارسي بلد بود، آنها گفتند: «ما از دور شما را ميديديم اما نميتوانستيم جلوتر بياييم» بعد از كمي احوال پرسي، ماجراي تجاوز صداميها به دختر نوجوان را گفتيم؛ بچههاي سپاه از چند نفر خواستند تا لباس دشداشه را به آنها بدهد. سپاهيها لباس عربي پوشيدند و اسلحه را زير دشداشه پنهان كردند؛ آنها بر خلاف مسير حركت ما حركت كردند؛ بعد شنيديم كه آن سه نفر سپاهي رفتند و بعثيهايي متجاوز را كشتند. ما هم راهي شديم؛ البته در طول اين مسير من از خانوادهام خبر نداشتم، مثل روز قيامت بود، هر كدام از ما فقط مسير پيش رويمان را طي ميكرديم. بايد تا شب از كوه بالا ميرفتيم؛ ماشينهاي جيپ و كاميون ارتش ايران آن طرف كوه منتظر آمدن ما بودند. * در طول مسيري كه ميآمديد، افرادي از جمع شما هم بودند كه فوت كنند؟ مادر شهيدان تقوي: خيليها فوت كردند و جنازههايشان همان طور روي زمين ماند؛ نميتوانستيم راه برويم چه برسد به اينكه آنها را دفن كنيم لذا اجسادشان روي زمين ماند. * از وقتي كه به ايران رسيديد، بگوييد. مادر شهيدان تقوي: شب بود كه به نيروهاي ايراني رسيديم؛ بعد از سوار شدن پشت ماشينها ما را به مدرسهاي در سرپل ذهاب بردند؛ در آنجا نان و تخممرغ و خرما خورديم؛ از شدت گرسنگي و ضعف حتي توان حرف زدن نداشتيم. در آنجا مردم و سربازها پاهايمان و لباسهايمان را ميشستند؛ پاي دختر كوچكم بريده بود، پاهايش را شستند، پانسمان كردند و آمپول كزاز زدند؛ در آنجا دكتر بود؛ بچه يكي از خانمهاي باردار هم در آنجا به دنيا آمد. يك كودك شيرخوارهاي بين ما بود كه مادرش عراقي و پدرش تبعه ايراني بود؛ مادر اين كودك نميخواست به ايران بيايد و نيامد؛ اين پدر و كودك همراه ما بودند؛ آن بچه خيلي گريه ميكرد، بهانه ميگرفت؛ در طول اين سه شبانهروز حتي پوشاك نبود كه جاي او را عوض كنيم؛ وقتي به ايران رسيديم، پدر كودك او را آورد و گفت: «يكي از خانمها زحمت بكشد و بچه را بشويد و جاي او را عوض كند»؛ كسي حاضر نبود اين كار را انجام دهد، بچه را گرفتم و جاي او را عوض كردم، و با صابون شستم؛ اين بچه به خاطر شرايطي كه داشت، پوست بدنش كنده شده بود. اينها گوشهاي آن همه سختي در طول 3 شبانهروز بود. برادر شهيدان تقوي: نيمههاي شب كه در حال استراحت بوديم، سربازها ما را بيدار كردند و گفتند: «اينجا امن نيست، صدام ممكن است محل اقامت شما را بمباران كند»؛ چون بعثيها با ما جاسوس فرستاده بودند و آنها موقعيت ما را اعلام ميكردند. صبح روز بعد سوار ماشين شديم و ما را به سمت اردوگاهي در شهر «جهرم» در استان شيراز بُردند؛ در آنجا بعد از تشكيل پرونده، گفتوگويي با ما داشتند. در اين ايام در حسينيههاي قم، تهران، اصفهان، تبريز و مشهد اسامي ما را پخش كرده بودند كه اقوام به اردوگاه مراجعه كنند و با دادن تعهد به ما پناه بدهند. پدر بزرگم از اصفهان آمد و ما را با خود به آنجا بُرد. پدربزرگم حدود 10 ماه قبل از ما به اصفهان آمده بود؛ او زماني كه ميخواست به ايران بيايد، براي امنيت خود پولهايش را داخل يقه كت پنهان كرده بود و يقه كت را هم دوخته بود؛ به همين خاطر در محله زينبيه اصفهان خانهاي خريده بود. او از ما خواست كه در آنجا بمانيم اما پدرم قبول نكرد و گفت: «ميخواهم به تهران بروم». بعد از آمدن به تهران، پدرم يكي از شاگردان قديمياش كه زمان «حسنالبكر» به ايران آمده بود را پيدا كرد؛ از اين طريق توانستيم در خيابان شهادت دولتآباد شهرري يك اتاق اجاره كنيم؛ هيچ چيز نداشتيم؛ حضرت امام خميني(ره) گفته بودند وقتي مردم از عراق ميآيند كمكشان كنيد. مردم براي ما حصير، اجاق، ظرف و ظروف ميآوردند؛ بعد هم با گرفتن وام قرضالحسنه توانستيم در دولتآباد خانهاي خريديم. * از بچههايتان كه در عراق بودند، خبر داشتيد؟ مادر شهيدان تقوي: نه، اصلاً خبر نداشتيم. * از كجا فهميديد كه بچههاي شما شهيد شدهاند؟ مادر شهيدان تقوي: با توجه به خوابي كه ديدم، مطمئن شدم بچههايم شهيد شدهاند؛ يكبار حضرت امالبنين(ع) به خوابم آمد و گفت: «4 پسر تو هم شهيد شده، 4 پسر من هم شهيد شده است» من در حالي كه چادر خانم را گرفته بودم، ميگفتم: «خانم، من هم امالبنينام». با صداي بلند فرياد ميزدم؛ به او گفتم: «خب، حالا كه من امالبنين هستم، از صبرت به من هم بده»؛ شوهرم با فريادهاي من از خواب بيدار شد و مرا هم بيدار كرد؛ بعد از ديدن اين خواب هم بيتابيام نسبت به بچههايم كمتر شد و دلم آرام گرفت. طوري كه گاهي مردم ميگويند: «چطور عكس بچههايت را مقابلت ميگذاري و حرف ميزني؟» من ميگويم: «امالبنين به من صبر داد». * بچههاي ديگرتان كجا بودند؟ مادر شهيدان تقوي: «رحمان» كه آن موقع در سال دوم پزشكي درس ميخواند، بعد از آمدن ما به ايران، از طريق شمال غرب عراق ميخواست به ايران بيايد؛ در ابتدا يك چوپان او را راهنمايي كرد؛ بعد هم او به مداواي مردم عراق كه در شمال غرب بودند، پرداخت؛ او به مدت 6 ماه در روستاها به مردم عراق كمك كرد؛ آنها نميگذاشتند به ايران بيايد؛ پسرم به آنها گفته بود: «مرا به ايران ببريد. مادرم كسي را ندارد. يك برادر كوچك دارم كه نميتواند كار كند و پدرم پير است» حتي آنها گفته بودند: «اينجا بمان تو را سر و سامان ميدهيم» اما پسرم التماس كرده بود كه او را به ايران بفرستند و او را به تهران فرستادند. پسرم تعريف ميكرد: «از صبح تا شب محلهها را ميگشتم تا شما را پيدا كنم، خيلي سراغتان را گرفتم، اما نتيجهاي نداشت». عربها روزهاي يكشنبه و سهشنبه هيئت داشتند؛ چند نفر نشاني دادند، پسرم توانست ما را پيدا كند. * سندي مبني بر شهادت 4 پسرتان به دست شما هم رسيده است؟ مادر شهيدان تقوي: بعد از رفتن صدام، آمريكاييها در عراق بودند؛ در آن زمان بچههايم رفتند و ديدند، اسم جاسم، موفق، رعد و صباح در ليست كشتهشدگان بود. * جنازههاي پسرتان را به شما تحويل دادند؟ مادر شهيدان تقوي: نه، نديديم. اصلاً نميدانيم در كجا دفن هستند. وقتي به عراق ميرويم در محل گورستان دستهجمعي فاتحهاي براي آنها ميخوانيم. * ميدانيد بچههايتان چه سالي توسط صدام ترور شدند؟ مادر شهيدان تقوي: سال 1987 ميلادي؛ ما در ايران بوديم و در همان زمان جنگ شهيد شدند. * همسرتان كي به رحمت خدا رفت؟ مادر شهيدان تقوي: او از بس غصه خورد كه 2 سال آخر عمرش سكته كرده بود؛ در ايامي كه نزديك فوت شدنش بود، پسرها و دخترم زهرا را صدا ميزد؛ من هم جوانان فاميل را صدا ميزدم تا بيايند و بگويند مثلاً من جاسم و رعد و .. هستم؛ عروسم ميآمد و مينشست به پدر بچهها ميگفت: «من زهرا هستم» اما او صورتش را برميگرداند، ميفهميد كه آنها بچههايش نيستند. در همان لحظات سه ساعت درد كشيد تا به رحمت خدا رفت. * الان به املاك خودتان در بغداد و نجف دسترسي داريد؟ مادر شهيدان: خانههاي ما بعد از رفتن به زندان و آمدن به ايران، توسط صدام به بعثي ها فروخته شد؛ 3 دستگاه ماشين داشتيم؛ خانههايمان پر از اسباب و اثاث بود؛ خانههاي ما خانه باغ بود؛ درخت پرتقال، نارنج، زيتون، انجير، هلو، انار و آلو داشتيم؛ وضع ما خوب بود اما وقتي به ايران آمديم فقط يك چادر سرمان بود؛ بعد از هلاكت صدام ما به عراق رفتيم و شكايت كرديم، سند هم داريم اما آن خانهها سه بار فروخته شده است و تا به حال آن را به ما برنگرداندند. هر وقت به بغداد و نجف ميروم، دلم ميسوزد خانهمان را ميبينم. به نجف رفتم، در خانهمان را زدم، به آنها گفتم: «اينجا خانه ماست». آنها گفتند: «خانه ما است، سند داريم» به آنها گفتم: «من هم سند دارم، اما نماز و روزههايتان باطل است». * الان پسرهاي شما چه كار ميكنند؟ مادر شهيدان: حميد بيكار است؛ پسر ديگرم هر روز يك جا كار ميكند؛ رحمان هم الان پزشك است. * آقاي تقوي از نحوه شهادت برادرانتان اطلاعي داريد؟ برادر شهيدان تقوي: معلوم نيست كه چطوري به شهادت رسيدند؛ عدهاي ميگويند روي مين فرستادهاند، عدهاي ميگويند در حلبچه طي بمباران به شهادت رسيدند. حدود 30 هزار جوان توسط صدام اعدام شده است. 3 پسرعمو، داماد عمو از نزديكان ما اعدام شدند و مفقودند. مادرم با تكتك بچهها و عكسهايشان حرف ميزند؛ نحوه اعدام و زمان دقيق را نميدانيم اما حكم اعدام را صادر كردند، معلوم نيست آنها را چگونه اعدام كردند. * سرنوشت زهرا خواهرتان كه در عراق مانده بود، چه شد؟ برادر شهيدان تقوي: زهرا در عراق ماند، او بارها به همراه زنان ديگر براي پيگيري وضعيت برادرانم به استخبارات مراجعه ميكرد؛ بعد از چند سال طي تماس تلفني كه از سوريه با ما داشت، گفته بود: «بعد از رفتن شما، من ترسيدم و بچهام سقط شد؛ بعد هم خيلي رفتم سراغ برادرانم اما اطلاعي ندادند». قطعاً در اين رفت و آمدها به خواهرم و ساير زنان توهين ميشد، قطعاً به خواهرم زهرا سيلي زدند؛ تا اينكه بيماري صعبالعلاج گرفت و به رحمت خدا رفت؛ الان قبرش در دارالسلام است كه بعد از سالها دوري براي ديدنش به سر مزارش ميرويم. * شما بعد از سقوط رژيم بعث به عراق هم رفتيد؟ برادر شهيدان تقوي: بله؛ همان سال اول به عراق رفتيم. در اين سفر از محل زنداني شدن آيتالله شهيد صدر و خواهر شهيدش بنتالهدي در منطقه 5 كاظمين بازديد داشتيم. يكي از شكنجههاي صداميها اين بود كه جوانان مجاهد و نيروهاي آيتالله صدر را داخل يك حوض اسيد ميريختند؛ اين محل همان جايي است كه آيتالله صدر و خواهرش در آنجا اعدام شدند. يكي از دوستان نقل ميكرد كه «بعد از سقوط صدام، وارد يك زندان شديم؛ ميدان التحرير ميدان مشهوري در بغداد است؛ زير آن ميدان يك زندان زير زميني بود؛ خيلي وقتها از آنجا صداي آه و ناله به گوش ميرسيد. وقتي زندانيها را بيرون آورديم آنها ميگفتند: حسن البكر مرده است؟ در واقع آنها از زمان او در زندان بودند و هيچكس متوجه آنها نشده بود؛ آن زندانيها حتي آفتاب نديده بودند؛ بعد از بيرون آمدن از زندان عدهاي در بيمارستان مُردند؛ عدهاي هم با ديدن آفتاب، در جا مُردند؛ آنها به قدري در بيخبري بودند كه نميدانستند حسن البكر رفته و صدام هم به جاي او آمده و بعد مرده است». * حرف آخر برادر شهيدان تقوي: ما بعد از گذشت 30 سال هنوز نتوانستيم، خانههاي خودمان را كه از زحمت پدر و مادر خريده بوديم، پس بگيريم؛ در حالي كه پدر و مادرم و ما بچهها متولد نجف اشرف هستند؛ اما يهوديها بعد از مرگ صدام به خانههايشان رسيدند. سازمان حقوق بشر كه چرا ادعا ميكند كه مدافع حقوق بشر است؛ مگر ما انسان نيستيم؟ اين حقوق بشر آمريكايي چه كاري براي مستضعفان و مظلومان كرده است؟ در زندانهاي بعث چندين نفر مُردند؛ در سر پل ذهاب عدهاي از مردم گم شدند؛ اين همه بلا بر سر ما مسلمانان آمد، پس حقوق بشر چه زماني ميخواهد دفاع كند؟! حرفهاي تكاندهنده يك مادر: روايتي از مخوفترين زندانهاي صدام تا شهيد شدن ۴ فرزند
+ نوشته شده در پنجشنبه دوم خرداد ۱۳۹۲ساعت 6:11  توسط داود صیاد مالفجانی
|
|
* |