زندگینامه و خاطرات شهدای خوی
بسم الله الرحمن الرحیم

خاطرات معلم مخلص وبسیجی آقای عبدالرحمن کریم زادگان ازعملیات والفجر یک
عبور از میدان مین:
در یک کیلومتری دشمن دردیدگاه شهید شجری (نقطه ی رهایی)برای آغاز عملیات قرار گرفته بودیم نماز ظهر و عصر را به امامت حاج یوسف سرداری به اتفاق شهیدان محمدحسین زینالی،حسین غفاری،نوری ودیگر شهیدان و بچه ها در یک سنگر تانک به جا آوردیم نماز،نماز دیگری بود بچه ها به حالت عرفانی فرو رفته بودند دعاونیایش حاج یوسف سرداری بعداز نماز اشک بچه ها را ازچهرهای نورانیشان سرازیر می کرد هنوز هم گریه ها ونجواهای آن مرد بزرگ ومجاهد در گوش دوستان وهمسنگرانشان طنین انداز است دست های نوازشگر اودرنیمه های شب بیدارگرعارفان برای اقامه نماز شب در حسینیه گردان بود.
شهیدسرافرازحسن نوری
بسیجی عارف ونستوه مرحوم حاج یوسف سرداری(پدرشهیدعلی سرداری وجانبازتقی
سرداری)

شهیدسرافرازعلی سرداری،سرهنگ جانبازحاج تقی سرداری
شهید عارف حسین غفاری
شهید سرافرازمحمدحسین زینالی، معلم مخلص آقای عبدالرحمن کریم زادگان
نوجوانان وجوانانی که مناجاتهایشان فضای تاریک را نورانی ومعطروازفرش تا عرش عروج می کردند لحظات به سرعت می گذشت نزدیکی های غروب هر کدام از بچه ها جهت راز ونیاز با معبودشان در گوشه ای خلوت کرده بودند خورشید می رفت که رخ پنهان کند سیاهی شب رفته رفته پرده خود را می گستراند بچه های گردان نماز مغرب وعشاء را بجا آوردند فرمان آماده باش وحرکت بسوی دشمن از سوی فرماندهان صادر گردید در اخر ستون ایستاده بودم.رفتار عاشقانه بچه هاو آخرین خداحافظی شان مرا مجذوب خود کرده بود .حرکت آغاز گردید بچه ها با گامهای استوار ومتین وبا ذکر وبا یاد خدا قدم در پیش می گذاشتند.
سردارشهید صفرحبشی خویی
شهید صفر حبشی آن سردار دلاور ومسئول محور خط مقدم نبرد درکنار سنگری ایستاده بود از زیر قرآن رد شدن بچه ها را نظاره می کرد . هاله ای از نور چهره اش را پوشانده بود.گویی از زمین وزمان کنده شده بود وروحش در عالمی دیگر سیر می کرد .آقا مهدی باکری توصیه کرده بود که بچه ها ذکر لا حول ولا قوه الا بالله را در هنگام حرکت بر لب داشته باشند. طمائنینه وآرامش خاصی در بچه ها جلب توجه می کرد. بعد از طی مسافتی به کانال اول دشمن رسیدیم. همچنان پیش می رفتیم سکوتی بدتر از مرگ به فضا سایه افکنده بود .ناگهان شلیک تک تیرانداز کمین دشمن سکوت را درهم شکست .مثل اینکه دشمن قبلا خود را برای مقابله چینن حمله ای آماده کرده بود انفجارهای پی در پی گلوله ها زمین را به لرزه در می آورد.گلوله ی آر پی جی زمانی،در بالای کانال منفجر شد سید محمد موسوی که بعدا در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. از ناحیه سر زخمی شد .
ایستاده نفردوم: حجة الاسلام شهیدسیدمحمدموسوی تبریزی
ستونی که من در آخر آن ایستاده بودم لحظاتی متوقف شد بعد با سرعت به حرکت خود ادامه داده تا به بچه های گردانمان برسیم ولی از انها خبری نبود. وبا گردان مسلم طی مسیر داده وارد میدان مین شدیم هر آن ترکشهای ناشی از انفجار توپ وخمپاره پیکر برادری رابر زمین می انداخت .وغرق به خون می کرد .بوی باروت ومنورهای دشمن صحنحه های زیبایی را به معرکه نبرد می بخشید. حرکتمان کند شده بود. میبایستی برادران تخریبچی جلوتراز همه میدان مین را پاکسازی کرده وبا انداختن طناب سفید راه به رزمندگان نشان می دادند گلوله همچنان می بارید .دوشکاچی بعثی رگبار گلوله را به سمت ستون بچه ها سرازیر کرده بود براینکه هدف رگبار قرار نگیرم از ستون جدا شده تا با حرکت زیگزال و مار پیچی خود را به اول ستون برسانم اما یک لحظه نهیب بچه ها مرا به خود آورد دوباره به سوی ستون برگشتم گویا وارد میدان مین شده بودم نزدیکی های صبح شده بود همچنان به کندی به پیش می رفتیم ذتا اینکه رسیدیم به کانال دوم دشمن که به عرض6مترو ارتفاع 3متر به دور خود کشیده بود.تا دشمن بدینوسیله با این موانع بسیار زیاد و مستحکم سپر دفاعی برای خود ایجاد کند جلو هجوم رزمندگان را بگیرد. عبور از کنال دوم مشکل بنظر می رسید اما بچه های تخریب با ایثار وفداکاری وارد کانال شدند.وبا ستون قرار دادن یک نردبان آلومینومی وانداختن دو نردبان بر روی آن توانستند راه را برای عبور رزمندگان هموار کنند. با عبور از روی آن توانستیم خود را به آن طرف کانال برسانیم.ناگهان مواجهه شدیم با سیم خاردارهای کلافی که در داخل آنها تله های انفجاری کار گذاشته بودند.که عبور از آنها را محال می کرد .وسنگر سرباز بعثی در سی وچهل متری بالای سیم خاردار قرار گرفته بود.و رگبار گلوله دوشکا را همچنان بسوی بچه ها سرازیر کرده بود.ولحظه ای قطع نمی شد.گویا صحنه عاشورا بر پا شده بود.نظم سازمانی ما از هم پا شیده ولحظه به لحظه بر تعداد شهدا ومجرحین افزوده می شد.وعده ای زیادی شهید وزخمی بر روی زمین افتاده بود.واز مجروحان هم هیچ ضجه زاری به گوش نمی رسید وکسی را به یاری وکمک نمی طلبیدند وشهدا در آخرین لحظاتشان رزمندگان را به جان آقا امام زمان علیه السلام قسم میدادند که به پیش بروند وخطوط دفاعی دشمن را بشکنند وبا آنها کاری نداشته باشند.به حرکت خود ادامه داده در شیاری داخل سیم خاردار گیر کردیم رگبار دوشکا هر لحظه پیکر رزمنده ای را غرق به خون می کرد. در داخل سیم خاردار چمباتمه نشسته بودیم. تا بلکه راهی برای عبور پیدا کنیم رگبار گلوله امانمان را بریده بود.چندین بار برای دور ماندن از گلوله جا عوض کردیم وتیرهای گلوله در کنار بیخ گوش ودست وپایمان دل زمین را می شکافت وهر ان جان برادری از ما می گرفت وهر گونه تدبیر وتصمیمی برای رهایی از این مخمصه از ماسلب شده بود واکثر فرماندهان شهید شده بودند وکسی نبود یک راهی را پیدا کند چندین بار از سیم خاردار دور شده ودوباره برای عبور از آن جهت تصرف سنگر دشمن به طرف آن بر گشتیم به برادر آرپجی زن که در کنارم بود خطاب کردم که با آرپجی خود سنگر دوشکا را هدف قرار دهد. آن برادررزمنده ماشه آرپجی را چکاندو سنگر دشمن را هدف قرار داد. وآتش خاموش شد. دوباره به طرف آن شیار بر گشتیم.
منطقه عملیاتی والفجر1
بطور غیر منتظره ومعجزه آسا دیدیم که راه عبور به عرض 1 متر باز شده سریعا خود را به خاکریز دشمن رساندیم.تقریبا درتمامی محورها خاکریزها به تصرف نیروهای خودی درآمده بود. دشمن فهمیده بود که مواضع دفاعی خود را از دست داده به همین خاطر با کوتاه کردن برد آتش خود پشت خاکریزها راهدف قرار داد.گلوله توپی در نزدیکی ام منفجر شد .احساس کرد م پایم خیس شده زخمی شده ام. اما چینن نبود بلکه موج انفجار درب قمقمه ام را پرانده وآب آن راخالی کرده بود.به برادران رزمنده توصیه می کردم با فاصله در پشت خاکریزسنگر بگیرند .رفته رفته سیاهی شب در روشنایی روزفرو رفت.طوفانی از گرد وخاک در پشت خاکریز ایجاد شده بود و خورشید فروزان ازپشت گرد وغبار سر بر آورد .با کلاههای آهنی خودگودالی رادر پشت خاکریز حفر کرده وبرای درامان ماندن ازترکشها در داخل آن فرو رفتیم .
سرداران شهید مهدی وحمید باکری
نزدیکی های 7 صبح شهید حمید باکری با قیافه معصومانه وسروصورت خاک آلوددرکنارخاکریزنمایان شد.واز ما خواست همراه وی خود رابه خاکریزی رسانده که تازه سقوط کرده بود. از جا بلند شده بفرمان اوحرکت کردیم. می بایست از بریدگی خاکریزی خود را به آن طرف خاکریز برسانیم.پیکر مطهر شهیدی در آن فاصله برروی زمین نقش بسته بود.همچنان رگبارگلوله سلاحهای سبک وسنگین می باریدوزوزه کشان ازکنارمان رد می شدند.وارد آن طرف خاکریزشدیم که خالی از نیروهای خودی بود.پشت سرآقا حمید حرکت می کردیم پیکر برادر پاسداری با دستانی قطع شده در داخل کانال افتاده که سر وپاهایش بیرون ازخاک بودوچند شهید دیگرنیز دیده می شدند.درچند صد متری دشمن مستقر شدیم.کم کم بر شدت گرما افزده می شد.تبادل آتش بی وقفه ادامه داشت.گرمای سوزان منطقه عملیاتی شرهانی از یک طرف وبی خوابی وخستگی از طرف دیگراز طاقتمان کاسته بود.تشنگی فشار می آورد آبی برای خیس کردن گلوی خشکم نداشتم.از سربازارتشی کنارم آب خواستم او قمقمه اش به اندازه جرعه ای نوشیدن برایم داد.در اثر شدت آتش نمی توانستیم سرمان را از کانال بیرون آوریم.دونفر از رزمندگان را دیدم که تقریبا 15 یا 16 سال سن داشتند که بیرون از کانال وجلوترازما پشت سرتیربارهای بجا مانده عراقی رودرروبا بعثیان می جنگیدند براستی آنان به استقبال مرگ وشهادت رفته بودند.
شهیدوالامقام کریم کریمی،برادربزرگوارآقای عبدالرحمن کریم زادگان
بعدازظهر همان روزبا چند نفراز برادران بسیجی وارتشی برای استراحت به طرف عقب برگشتیم.پشت تپه خط مقدم نبردآقا مهدی (فرمانده لشگر عاشورا) مشغول شلیک خمپاره 60 به طرف دشمن بود.از معبری که بچه های تخریب باز کرده بودند حرکت می کردیم منطقه عملیاتی پربود از کوله پشتی وکلاه آهنی که رزمندگان اسلام از خود جا گذاشته بودند سه وچهار نفر ازرزمندگان دراثر اصابت ترکش برروی زمین افتاده وترکش پای یکی از آنان را قطع کرده بود که مرتبا سرش رابلند کرده برزمین می گذاشت.موقع غروب از پیدا کردن نیروهای پشتیبانی وتدارکات مایوس وناامید شدم.
فرمانده دلاورلشکر31عاشوراء شهید مهدی باکری
دشت وسیع وتپه های ماهوراطراف منطقه عملیاتی مرتبازیر آتش بود.بی خوابی وگرسنگی وخستگی کلافه ام کرده بود.چاله ای را پیداکرده تابرای دورماندن ازترکش شب را صبح کنم.موج انفجارها خواب راازچشمم ربوده بود.سپیده دم از راه رسیدوروتاریکی شب درروشنایی روز محو گردید.دیگرتوقف ودرنگ را جایزندانستم ازجابلندشده وحرکت کردم اصابت ترکش چند نفراز برادران رزمنده را نقش برزمین کرده وبه شهادت رسانده بود بعدازطی مسافت طولانی به بیمارستان صحرایی پشت صحنه نبرد رسیدم که پرازمجروحان عملیات بود.هلیکپوترها مرتبا برای تخلیه مجروحان و شهدا فرود آمده وبر می خواستند اما دلم درپیش رزمنده گان مانده بود.خودرامورد ملامت وسرزنش قرارداده که چرا برگشته وبرادرانم راتنها گذاشتم سوار تویوتا شده ودر مقر اصلی گردان حرّ پیاده شدم.وعده ای از بچه های گردان نیزبرگشته بودند.اکثربچه های گردان شهید ویا زخمی شده بودند.سروصورت ولباس هایم خاک آلود بودند بعداز حمام وشستشوی لباس ها نماز مغرب وعشاءرادر تنهایی وفراق بچه های گردان بجا آوردیم.
شهید عارف مهدی امینی
شهید امینی درغم از دست دادن دوستان وبرادران شهیدمان شروع به نوحه سرایی کرد.بچه ها با بغضی شکسته در گلومی گریستند وقطرات اشک از گونه های سرخشان سرازیر می شد.روز بعد برای برگشتن به خطوط مقدم نبرد آماده شدیم دوباره آن مسیرطولانی را برای پیوستن به همرزمانمان طی کردیم.چهار رورازشروع عملیات می گذشت.صحنه نبرد بی وقفه زیرآتش سنگین دشمن قرار داشت.اتوبوس حامل مجروحان مورد اصابت قرارگرفته وشیشه هایش خرد ودست شهیدی از شیشه ی پنجره آویزان شده بود وعده ای از شهدا نیز در داخل اتوبوس بودند.
سردارشهیدعبدالمجیدسیستانی زاده
دشت گلگون معرکه ی نبرد پر از پیکرهای شهدا بود که رزمندگان دیگر آنها را با برانکارد به پشت جبهه انتقال می دادند.بالاخره با طی مسیری طولانی توانستیم مقر اصلی گردان را پیدا کنیم فرمانده دلاور گردانمان سردار عوض عاشوری به شهادت رسیده بود که چند روز مانده به عملیات دیگر با کسی حرف نمی زد خضوع و خشوع و نورانیت از سر و صورتشان می بارید گویا ملائک روحشان را پیش از پیکرشان به آن عالم لایتناهی انتقال داده بودند، دیگر او جزء ما خاکیان نبود ؛همچنین معاون گردان سردار عبدالمجید سیستانی زاده هدف آر پی جی دشمن قرار گرفته و به شهادت رسیده بود که بارها خبر شهادتشان را در این عملیات از زبان خودشان شنیده بودم که در هنگام حرکت به سوی دشمن ،بعداز خداحافظی و روبوسی همدیگر را در آغوش گرفتیم،اوبه من گفت که هر کدام ازما در این عملیات به شهادت رسیدیم باید در روز قیامت دیگری را شفاعت کنیم؛اما شهادت وادی دیگری است که هر کسی مثل من را به آن جایگاه صدق و صفا راه نمی دهند، باید چنان بود که خدای بزرگ مشتری انسان باشد .ملحق شدن به باقیمانده بچه های گردان آرامشی خاصی بما بخشید.
سردار شهیدعوض عاشوری
معاون دوم گردان سردار صالح اللهیاری فرماندهی را به عهده گرفته بود.که بعدا در عملیات والفجر 4 به شهادت رسید.وی مرتبّا در داخل کانال رفت وآمد می کرد ودر حال سرکشی به بچه ها بود. نزدیکی های غروب بود.هلیکوپترهای جنگی دشمن مواضع ما را گلوله باران کردند.بر ای مقابله باآتش آنها رزمنده 14 ساله اردبیلی با دوشکا سدی از آتش در مقابل آنها ایجاد کرده بود،پیکرمطهر شهیدی در پشت خاکریز افتاده بود، وبی سیم چی گردان که از بچه های اردبیل بود از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفته وبه حالت اغماء افتاده بود.گاهگاهی زاری می کرد. باز سیاهی شب از راه رسیدوپرده خود را در آن صحرای رنگین شده به خون شهیدان به همه جا گستراند.با توصیه حاج آقا سرداری آماده شدیم تابی سیم چی را روی برانکارد قرار داده وبه پشت خط برسانیم.تا خدای بزرگ چنین دلاورانی را برای اسلام وانقلاب نگه بدارد.آتش از دو طرف خاموش شده بود. پرنده ای پر نمی زد ،سکوتی مرگبار ؛همچون آتش زیر خاکستر بر معرکه نبرد سایه افکنده بود. با هر زحمتی برانکارد رااز روی زمین بلند کرده وبه حرکت خود ادامه دادیم.سنگینی برانکاردوشب سیاه وظلمانی، تشخیص راه رابرایمان مشکل می کرد. چندین باربرانکارد را برای نفس کشیدن وتجدید قوابه زمین گذاشته و دوباره در آن دره های پیچ درپیچ به راه خود ادامه دادیم.
شهیدمفقودالجسد حجت ایرجی
ناگهان صدای آشنایی درمیان درّه
توجّه ام را جلب کرد وآن کسی نبود به جز شهیدحجّت ایرجی،اورانزد خود فرا خواند ه
ودرخواست کمک نمودم.بوسه ای بر پیشانیم زد و اظهار نمود که نیروهای دیگری را برای
ادامه ی عملیات هدایت می کند.او از نیروهای
اطلاعات عملیات بود .که بعدا در عملیات خیبر به شهادت رسید.با وجودخستگی زیادبرانکاردرااززمین
بلندکرده به راه خود ادامه داده به کانالی رسیدیم که انبوه مجروحان را در آنجا جمع
کرده بودند.بی سیم چی گردان را در کنارآنان قرار داده وآماده بر گشتن به خطوط مقدم
نبرد شدیم.تعداد زیادی آب میوه درآنجا ریخته بودند.با نوک مگسگ اسلحه دو تای آنهارا
سوراخ کرده ومیل نمودم.وبقیه رابرای استفاده برادران به داخل یک گونی ریختم
،دوباره همان مسیررا بر گشته وبه نیروهای خودی پیوستیم .شب راتا
صبح داخل کانال سپری کردیم ،از شدت آتش دشمن کاسته شده بود بار دیگرروشنایی روز
تاریکی را در خود فروبرد خورشید عالم تاب پرتوهای خودرا به همه جا
گستراند.شش روز از عملیات می گذشت. نیروها خسته وکوفته و بی خواب بودند.
سردارشهید صالح
اللهیاری
شهید صالح اللهیاری با سروصورت خاک آلود در داخل کانال نمایان شد وبه بچه ها فرمان دادتا آماده جابجایی باشند.آماده بر گشتن شدیم،رفته رفته آتش دشمن شدّت می گرفت،درراه گلوله های توپ وخمپاره منفجرمی شدند،در سنگر تدارکات سوارتویوتای حاج آقا آزادی شدیم ومعرکه نبرد را ترک کردیم.عدّه کمی از بچه های گردان سالم مانده بودند،اکثراً شهید یا زخمی شده بودند غم و اندوه دوستان دردلمان سنگینی می کرد. براستی آنان ما را جا گذاشتند اکنون باید بدون آنان به عقب بر گردیم؛
شهیدوالامقام محمد حسین زینالی ،شهیدسرافرازحسن نوری
دیگرصدای دلنوازدوست شهیدم محمد حسین زینالی گوشم را نوازش نمی داد. که هیچوقت در گردان از هم جدا نمی شدیم.درآخرین ساعت های باقیمانده به عملیات، بهجت وسرور تمام وجودشان را فرا گرفته بود وبا فرمانده گروهان بذله گویی می کرد دیگر از برادرانی که روز های زیادی را دردعاها ونیایش ها ورزم های شبانه با هم انس گرفته بودیم خبری نبود.آنان بابال های خونین تا انتها بسوی خدایشان اوج گرفتند وبا پیکر خونین جلوه محبوب را به تماشا نشستند.گوی سبقت را از ما ربودند ومارا درحسرت راهشان به حیرت افکندند.

مراسمی جهت بزرگداشت این عملیات در صحرای لاله زاردشت عباس برگزار گردید آقامهدی در کنار جایگاه نشسته بودغم از دست د ادن یاران درچهره نورانیشان هویدا بود..واورابه فکر عمیق فروبرده بود.نوحه سرایی حاج صادق آهنگران در وصف شهیدان حماسه آنانرا دردلها زنده می کرد:
یا رب شهیدان درشهادت ها چه دیدند کز ما بریده سوی تو هجرت گزیدند
در راه اسلام از جـــــان گـــذشتنـــــد پیــمان خـود را با خون نوشـــــتند

خدایا ! شهیدان در خوان رحمت گسترده ات فرود آمده اند دست ما جا مانده گان را نیز در در پناه رحمت خود بر گیراز قید وبند اسارت آزاد کن وبه آنان واصل گردان.
خدایا ! شیعه زخم 1400 ساله را با تمام وجود
در پیکر خود احساس می کند با تعجیل در ظهور حجتت این زخمها را التیام
ببخش.
خدایا! شیعیان مظلومان همیشه تاریخ بشریتندقدرت ایثار وفداکاری وفائق آمدن بر ظلمها بر ما عنایت بفرما.
خدایا ! با بال وپر شکسته زمین گیر شده ایم به ما نیروبده از خودی ومنیت آزاده شده تا به پرواز در آییم از عالم وجود در گذریم وبه معدن عظمت تو نایل آییم.
خدایا!دلشکسته از ظلم و جوریم.دلشکسته ازاشک یتیمی که بردامن می چکد.دلشکسته ازفریاد استغاثه کودکانی که کسی فریادشان را نمی شنود وقتی دژخیمان پدرومادروخانواده آنان رادر مقابل چشمانشان برگبار می بندند وغرق به خون می کنند.
خدایا !مظلومان وپا برهنگان درانتظار فریاد رس حجت تواند تا همه این ظالمان وستمگران را درهم بکوبد وامنیت ورفاه وآسایش را برای بشریت به ارمغان در آورد.
مقاومت در قوچ سلطان
در منطقه عملیاتی مریوان روبروی پنجوین عراق درسنگر بتنهایی دراز کشیده وچشم به سقف سنگر دوخته وغرق در افکار دور ودراز خود بودم.توپخانه وخمپاره اندازهای دشمن تازه شروع بکار کرده بودند.گلوله ها یکی پس از دیگری در اطراف فرود آمده ومنفجر میشدند.گلوله ای نیز در ده متری سنگرم دل زمین را شکافت ومنفجر شد.موج انفجار آن خاخکروبه های سنگر را برسرورویم ریخت .و ترکش هایش ظروف غذارا سوراخ سوراخ کرد.در پی آن گلوله توپی در نزدیکی سنگرم برزمین نشست اما منفجر نشد.گردوغبارزیادی را به هوا پراکنده کرد.در این جا دیگر درنگ را جایز ندانستم.سریعا بر خاسته تا خودرا بجای امنی برسانم که از آتش دشمن دور باشد.خود را در کنارجاده دره مانندکه از قبل سنگر نیمه کاره کنده بودیم رساندم.بتازگی داخل سنگر نشسته بودم بطوری که دودست وزانوهایم بیرون از آن بود.گلوله ای در چند متری ام منفجر شد.درد سنگینی رادر سمت راست جمجمه ودست چپم احساس کردم.کشان کشان خود رابه داخل سنگرحفرروباهی رساندم.داخل آن یک استوارو یک سربازقرار داشتند که با چشمان بهت زده نگاهم می کردند.فورا ماشین روباز فرماندهی را جهت رساندن من به بیمارستان مریوان آماده کردند.آتشهای پراکنده بی وقفه ادامه داشت.جیپ ازراههای پر پیچ وخم جنگل با سرعت طی مسیر می کرد وجاده خاکی راپشتسر می گذاشت.سرم گیج می رفت احساس می کردم زنده به بیمارستان نمی رسم.مکرر کلمه شهادتین را می خواستم بر زبان جاری کنم اما زبانم بند می آمد.عاقبت ماشین وارد حیاط بیمارستان شد.وبه راهرو انتقالم دادند دونفرازخواهران پرستار سپاهی سر رسیدندوبا قیچی پیراهن نظامی ام را بریدندومحل ترکش سرم را تراشیده وبه اتاق عمل بردند.بیمارستان امکاناتی نداشت بوضوح شکستن جمجمه وفشاربسیارزیادیکه بر آن وارد می شد وهمچنین با تیغی که دستم رامی برید سوزش ودرد آن را احساس می کردم بعد از عمل جراحی سرودستم را بخیه و باند پیچی کردند وبه اتاق بخش انتقال ودر کنارپنجره ای برروی تختی قرارم دادند هوا رو به تاریکی می رفت.غروب غم انگیزی بود.از گوشه چشمم اشک می جوشید واز گونه هایم سرازیرمی شد واین اشک اشک شکر بود احساس می کردم که خون نا قابلم با خون مجاهدان راه خدا در هم آمیخته است.موقع اذان مغرب بود با زحمت بلند شده خودرا به نماز جماعت برادران وخواهران پاسدار ورزمنده رساندم .بعداز نماز آرامش خاصی را در خود احساس می کردم.دوباره به محل استراحت خود برگشته وبرروی تختم قرار گرفتم.اتاق پر بوداز مجروحانی که تازه از خطوط مقدم نبرد آورده بودند.عده ای از آنها هنوز عمل جراحی نشده بودندشب را تا صبح از درد به خود می پیچیدند بعلت کمبود امکانات من وبقیه مجروحان رابه داخل بالگردی انتقال دادند.بالگرد از زمین کنده شد و مریوان رابسوی کرمانشاه ترک کرد.جنگنده های دشمن مرتبا در آسمان منطقه جولان میدادند بالگرد مجبور بوددرارتفاع پایین به پرواز خود ادامه دهد.بعد از مدتی پرواز هلیکوپتر درحیاط بیمارستان آیت الله طالقانی بر زمین نشست.بعد از پیاده شدن وارد راهرو بیمارستان شدیم.فریاد ضجه وشیون وجنب وجوش فضا را پر کرده بود.گویا مجروحان بمباران جنگنده های دشمن وهمزمان انفجارهای منا فقین راآورده بودند.خواهران پرستارسپاهی در تلاش وتکاپوبودند که به مجروحان خدمت رسانی کنند.آب بیمارستان قطع شده بود.خواهر پرستاری باندهای زخمم را عوض کرد.شب را بانبود امکانات سپری کردیم فردای آن روزبا هواپیمای سیصدوسی ارتش همراه انبوه مجروحان جنگی کرمانشاه را به مقصد تهران ترک کرد...
سنگر
کمین
مدتها بعد از آموزشهای آبی یک گروه از دسته گردان قاسم به جزایر مجنون اعزام شدیم بعداز طی مسافتی با قایق به نزدیکترین نقطه عراقیها رسیدیم بطوریکه در صد متری آن طرف نی زارقایقهای دشمن در رفت وآمد بودند و غرش صداهایشان بوضوح شنیده می شد.سنگر در داخل نی زارروی کائوچوها بر روی آب قرارداشت.نماز ظهر وعصرراروی آب به جماعت برگزار کردیم که حال و هوای معنوی خاصی داشت.لحظات با گرمی وشرجی هوا سپری شد وشب ازراه رسید نگهبانی پاس 1 بمدت 3ساعت برعهده بنده بود.که از شب12 شروع می شد.پاس بخش برایم توصیه کرده بوددر مدت نگهبانی به دقت اطراف وداخل آب را بپایم.تا اینکه مبادامورد شبیحخون غواصان عراقی قرار گرفته وبی سر وصدا سرم را با سیمهای نازک قطع نمایند.داخل سنگر گونی قرار گرفتم وبا دقت مراقب اطراف بودم گویا بطور غیر ارادی از فرط بی خوابی وخستگی پلکهایم روی هم افتاده وخواب چشمهایم را ربوده است.بعداز لحظاتی باحرکت صدای کائوچوها از خواب بیدار شدم موشهای آبی را که باندازه یک پرنده چاق وچله بودند در کنارم دیدم.باحرکت من به سرعت خودشان را به آب زدند وازمن دورشدند ونیزمتوجه شدم از اسلحه ام خبری نیست.گویا پاس بخش با سر کشی به سنگرم با خود برده بود.بالاخره تاریکی شب در روشنایی روز محوگردیدنزدیکیهای ساعت 10 صبح قایقی در نزدیکی چادرمان از حرکت باز ایستادوسرنشینان خود را پیاده کردسردار امین شریعتی فرمانده لشگر عاشوراومعاونش واردچادر شدند.بعداز احوالپرسی موقعیت منطقه را از ما سوال کردند.یکی از برادرا ن د ر پاسخ گفت اینجا محلی است که انشاءالله عملیات پیش رو را از اینجا شروع خواهیم کرد.سردارادامه دادند فرمانده هان هردستوری دادند اجرا می کنیم .بعداز همان روزهمه ما راجهت استماع سخنرانی سردارشریعتی به مقر لشگر فرا خواندند.گویا عملیات به تعویق افتاده بود...
برچسب ها: خاطره عملیات والفجریک شهید شهدا جانبازان شهیدعوض عاشوری شهیدعبدالمجیدسیتانی زاده شهیداللهیارلو شهیدکبیری شهیدپناهنده شهیدزینالی
By Ashoora.ir & Night Skin