حاج علی مالکینژاد را بچههاي جبهه خوب ميشناسند.
سالیان سال، شهدا و رزمندگان با صدای او مأنوس بودند. امروز هم که حنجره اش
شیمیایی است، همچنان افتخار ذاکری اهلبیت(ع) را دارد.
ـ فکر میکردید که باید بعد از جنگ يك روز
خاطرات جبهه را برای یک مصاحبهگر بگويید؟
ـ به هيچ وجه. موقع حرکتمان از ایستگاه قطار،
فکرم این بود که یک روز هم جنازه ما را یکی از این قطارها برمیگرداند و روزي هم
جنازه ما را توي خيابانهاي شهر تشييع خواهند كرد.
ـ دوست داشتید اولین سؤالی که از شما پرسیده
میشود، چه باشد؟
در عمل و رفتار و اخلاق، چقدر شبیه شهدا هستی؟
و جواب ميدادم متاسفانه آنچه شهدا از ما ميخواستند، آن نيستم. البته شهدا از
ما انتظار زيادي هم نداشتند. آنها احتياجي هم به ما ندارند. آنها رفتند و بهترين
جا را براي خودشان انتخاب كردند. گويي ميبينم كه آنها به من ميخندند كه كجاي
كاري! با كي بودي؟ چي شنيدي، چي ديدي، چه لحظههايي رو ديدي و چرا آنقدر زود
فراموش كردي و اگر فراموش نكردي، چرا عمل نميكني؟!
ـ چطور شد پايتان به جبهه باز شد؟
حال و هوا و شور انقلاب و شیرینیهای شرکت در
تظاهرات عليه رژيم شاه را در سيزده ـ چهارده سالگی چشیده بودم. بعد از انقلاب هم
که ستادهای مقاومت شکل گرفت، شبها به ستاد میرفتم و تمام آرزویم این بود که یک
سرنیزه به من بدهند تا به کمرم ببندم. با خوشحالی تمام در کوچهها و خیابانها
تا صبح با دوستان گشت میزدیم. جنگ تحمیلی که شروع شد کاروانهای اعزام به جبهه
را میدیدم که در حرم مطهر حضرت معصومه(س) و زمین غروی تجمع میکردند تا به
مناطق اعزام شوند، دل روزهاي نوجواني من براي شهادت پر ميزد. چون شانزده سال
داشتم، بسیج، اجازه اعزام به من نمیداد، اما به هر طریقی که میشد، مسئول اعزام
را راضی کردم که برای مداحی و قرائت قرآن، مرا هم اعزام کنند؛ بهشرط آوردن
رضایت نامه از پدرم.
پدرم خواب بود و من برای امضای رضایتنامه،
انگشت شصت پایش را با استامپ رنگی کردم و زدم پای کاغذ و پايینش با یک خط خرچنگ
قورباغه نوشتم «من راضيام كه پسرم علي برود جبهه». مسئول اعزام فهمید، ولی باز
هم با اصرار و سمج بودن من قبول کردند. قبل از عملیات فتحالمبین بود كه به شوش
اعزم شدیم. در راه برای رزمندهها مداحی میکردم. فرمانده ما تصمیم گرفته بود که
من و شهید ابراهیمی را با اتوبوسها به قم برگردانند. من و ابراهیمی به صورت
پنهانی فرار کردیم و در روستایي که خالی از سکنه بود 24 ساعت و شايد بيشتر، بيآب
و بيغذا مانديم و بعد آمديم.
مجبور بودند ما را نگهدارند؛ گردان برای
دومین بار بود که ميخواست به عملیات برود. اينطور شد كه من آموزش نظامي را به
صورت عملی در خط مقدم دیدم. فتحالمبین، اولین عملیاتی بود که من در آن شرکت
داشتم و خدا توفيق داد تا پايان جنگ، حدود هشتاد ماه كه سفره شهدا پهن بود، كنار
اين سفره ريزهخوار بوديم.
ـ از نوجوانیتان که همراه با جنگ سپری شد،
راضی بودید؟
در طول اين هشتاد ماه، نوجواني و جوانيمان
گذشت؛ و خوب جايي گذشت. اگر واقعاً قدر بدانم، بهترين روزگارم دوران نوجواني و
جوانی بود كه در كنار شهيدان و بهترينهاي اين ملت و بهترين بندگان خدا گذشت. طي
این ایام در سيزده يا چهارده عمليات شركت كردم و هفت بار مجروح شدم. حاصل
مجروحيت من هم اين بود كه چشم چپم نابينا شد و دست و پایم پر از تركش است.
شيميايي شديد هم هستم كه خيلي از آن رنج ميبرم، ولي راضي به رضاي خدا هستم. اگر
درد ميكشيم، اگر زجر ميكشيم در خواب، در بيداري و در راه رفتن، ممنون خدا
هستيم كه اين لياقت را در اين حد داده كه لااقل يادمان باشد چه زحماتی برای این
انقلاب کشیده شد.
جنگ مثل نسیمی بود که وزید؛ نسيمي كه در صبحگاه،
زمانی که عاشقان بيدارند و عبادت و بندگي ميكنند، میآید. دفاع مقدس، مثل نسیمی
آمد و رفت، اما فقط عدهاي اندك متوجه شدند و بهره گرفتند.
ـ برنامههای مداحی و توسلات چطور بود؟
گردانها سازماندهي خاصی داشتند. قبل از هر
عمليات آموزشي خاص مربوط به عمليات داده میشد. موقع نمازجماعتها و مراسمها
برنامة مداحی و توسل به اهلبیت(ع) بود. گردانها هم در مواقع خاص برنامه داشتند
و برنامه میگرفتند. دوستان دیگری هم مداحی میکردند، مثل شهيد رضا عزيززادگان،
دایی محمد بيطرفان (شهيد بيطرفان)، شهيد سيدمجتبي بهاءالديني، شهيد اميرتوكلي،
مهدي پروان يا آنهايي كه هستند مثل سيدمهدي تحويلدار، علي دائيرضايي، اصغر
خجسته. اينها كساني بودند كه ميانداري ميكردند. هرچند اسم همه مداحها يادم
نيست، ولي در اوج كار، ما بوديم و شهید حسينِ مالكينژاد (اخوي ما) و يک وقتي هم
آقاي عباس تجويديان بود.
لشکر هر روز بعد از نماز صبح، زيارت عاشورا
داشت. دعاي توسل سهشنبه شبها، دعاي كميل شبهاي جمعه را داشتيم و مراسماتي هم
خود گردانها ميگرفتند؛ يعني يك گردان اعلام ميكرد امروز برنامه دارد. بزمي را
درست ميكردند و از گردانهاي ديگر هم به صورت دسته عزاداري راه ميافتادند، ميرفتند
شركت ميكردند. معمولاً برنامههاي كلي در حسينيه لشگر بود كه با ده هزار ـ بيست
هزار نفر (كمتر و بيشتر) برگزار میشد.
ـ بهترين خاطرهتان از جنگ؟
يكي از خاطرههاي خوبم اين است كه يك شب اعلام
كردند قرار است مقام معظم رهبری (که آن موقع رئیس جمهور بودند) به لشكر تشریف
بیاورند. شب دوم محرم بود و آقا سخنرانی کردند. پس از سخنرانی، ایشان فرمودند که
قصد دارند برای روضه وسینهزنی هم بمانند. من شروع كردم به خواندن. حدود يك ساعت
طول كشيد. آن روز لشگر هم قيامت بود. الحمدلله و به لطف خدا و ائمه(ع) و شهدا،
آن شب مجلس قشنگي برپا شد. بعد از مراسم، من رفتم گردان. زنگ زدند كه آقا ميفرمايند
بروم پیششان. من يک اخلاقي داشتم، چون هميشه علاقه به سادات دارم، شال سبز زياد
آماده ميكردم و ميبردم جبهه. مادرم با کمک مادران شهدا و رزمندهها شالها را
آماده میکردند و من هميشه به سادات لشگر شال ميدادم. توي اين كار معروف بودم.
حتي لشگرهای ديگر هم ميآمدند شال سبز ميبردند.
بعضي شالها را به صورت سفارشی درست میکردیم.
یکی از شالها را برداشتم كه برای آقا هدیه ببرم و چفيه ایشان را بردارم؛ من به
اتفاق فرمانده گردان خدمت ایشان رسیدیم. وقتی وارد شدیم (خدا شاهد است) يادم نميرود
که ایشان با تمام قامت بلند شدند؛ یک لحظه از شدت شرم تمام استخوانهاي بدنم درد
گرفت كه سید اولاد پيغمبر و رئيس جمهور (آن موقع) بلند شدند. همديگر را بوسيديم
و من شال سبز انداختم گردنشان. قسمت شيرین خاطره اینجاست که آقا از من قول
گرفتند «اگر من دعوتت كنم كه در محرم پنج شب روضهخوانی دارم، ميايی؟» عرض كردم:
آقا، خوشحال ميشوم كه لايق باشم خدمتتان برسم؛ بعد از جنگ از دفتر رهبری زنگ
زدند که آقا میفرمایند در لشگر قول دادی که برای روضهخوانی بیایی؛ من كه آن
مساله از یادم رفته بود، خيلي تعجب كردم.
خاطرة دیگری از ایشان دارم: در بعضي از عملياتهايي
كه برميگشتيم، همراه چند نفري ميشديم و خدمت مقام معظم رهبري (رئيس جمهور آن
زمان) ميرفتيم و گزارشي از عملياتها به ایشان میدادیم. ایشان هم تأييد و
تشويق ميكردند. يادم هست بعد از آزادي مهران، همراه شهيد حاج احمد كريمي و چند
نفر دیگر از بچههاي گردان رفتيم خدمتشان. ایشان فرمودند كه قدر خودتان را
بدانيد و كليد آزادي مهران دست شما بچههای قم بود. چون بچههای قم دو گردان
شدند و طي یک ريسك، رفتند پشت دشمن مستقر شدند و سه مرحله عمليات كربلاي يك را
در يك مرحله انجام دادند؛ ايشان از اين كار اطلاع داشتند كه گفتند كليد آزادي
مهران دست شما بود. بعد گفتند حضرت امام در دعاهایشان به شما بچههای قم دعاي
استثنايي دارند.
ـ برادرتان، شهید حسین مالكينژاد چطور شد به
جبهه رفت با اینکه دوازده ساله بود؟
ـ شهيد حسين مالكي نژاد در دوازده سالگي آمدند
جبهه و شانزده سالگي هم شهيد شدند. من در سال 62 برای مأموريتي به لبنان رفته
بودم؛ حسین گروه سرودی داشت که هم تکخوان بود و هم مسئول گروه. آنها در یکی از
صبحگاههای مشترك سپاه قم شركت ميكنند و سرود میخوانند. يكي از علمايی که آنجا
حضور داشتند از حاج آقا ايراني كه فرمانده وقت سپاه قم در آن زمان بودند، ميخواهند
اين گروه سرود را با خرج ايشان يك هفته به مشهد ببرند.
حسین مالكينژاد از آقای ایرانی درخواست میکند
که گروهش را ببرند مشهد، ولی او را يک هفته به جبهه ببرند. ايشان میگوید تو
كلاس اول راهنمايي هستي، حالا بگذار علی از لبنان بیاید باهم به جبهه میروید،
ولی حسین اصرار میکند و خانواده ما اجازه میدهند که حسین یک هفته برود و به
رزمندگان در جبهه سر بزند. حسین به جبهه میرود و دیگر کسی نمیتواند او را
برگرداند. چهار سال در جبهه بود و در عملیات کربلای هشت به شهادت رسيد.
ـ خاطرهای از ملاقات شهيد حسین مالکی نژاد با
شهيد علي لطفعليزاده را معمولاً بیان میکنید:
حسین این جریان را برای «حاج آقا صادق محمودي»
تعریف میکند که ايشان آن وقت رزمنده بودند و آرپيچيزن. از او قول میگیرد تا
حسین زنده است برای کسی تعریف نکند؛ هجده سال بعد از جنگ در سفری که به مدینه
رفته بودیم به اتفاق ایشان و حجتالاسلام میرباقری در بقیع نشسته بودیم که ایشان
این جریان را تعريف كرد.
«حسین گفته بود معتقد بودم که رفاقتها و صمیمی
بودن با همدیگر نباید باعث شود که ما نسبت با فرماندهان و... برخورد نامناسبی
بکنیم. رفاقتها در جای خودش، اما در جبهه باید احترامها بر اساس قواعد نظامی
باشد؛ شهيد علي لطفعليزاده یک روز جلوی من رفتاری با یکی از فرماندهان میکرد
که باعث ناراحتی من شد. به همین خاطر با شهيد علي لطفعليزاده سنگين شدم، اما
قهر نكردم. چون ميدانستم قهر کار درستي نيست. سرسنگين شده بودم. سلامی میکردیم
و خداحافظ. ميرفتیم و ديگر باهم گرم نبوديم.
این برخورد بود تا در عملیات بعدی علي لطفعليزاده
شهید شد و من مجروح شدم و در خانه بستری بودم. شبها رزمندها میآمدند خانه برای
ملاقات. آخر شب که همه رفتند، مادرم لامپ را خاموش میكرد و میرفت. وقتي خواستم
بخوابم، دیدم یکباره در اتاق باز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و
سلام کرد. ديدم علي لطفعليزاده است. پرسیدم علي، تو كجا، اينجا كجا؟ آمدم لامپ
را روشن كنم كه علی گفت نمیخواهد. مادرت متوجه ميشوند. به من گفت: از ما
ناراحت بودي، سراغ ما رو نگرفتي. گفتم من بروم يک سري به شما بزنم. گفتم مگه تو
شهيد نشدي؟ گفت چرا. گفتم كجا بودي؟ گفت اجازه گرفتم که فقط يک سر به تو بزنم و
بروم؛ يک خيار در بشقاب كنار تشك بود. علي لطفعليزاده خیار را پوست كند و نمك
زد و نصف كرد. نصف خيار را داد به من و نصف ديگر دست خودش بود. يک لحظه گفت
حسين، وقتم تمام شد. باید بروم؛ ديدم رفت بعد و يک لحظه متوجه شدم که علي لطفعليزاده
كه شهيد شده کجا و اتاق خانه ما کجا؟ ديدم در دستم يک نصف خيار نمك زده مانده
است. شروع کردم به گریه کردن. مادرم متوجه شد. آمد و پرسيد: چی شده؟ درد
كشيدي؟حسین میگوید: «آره. خوب شدم. برو بخواب.» و قضیه را برای مادر نمیگوید.
ـ بچههای لشگر همه درحسرت اذان، سجدههاي شكر
و تعقيبات نماز حسین هستند. چرا؟
ـ ايشان همراه آن صداي محزونی كه داشت، اذانش
منحصر به فرد بود. سبك اذان او را هيچ كسي نداشت و نتوانست بگوید. موقع اذان
گفتنش، بچههايي که بهطرف حسينيه میآمدند، گوشهاي مينشستند و گريه ميكردند
تا اذان تمام بشود. نواي قشنگي داشت. بعد از نماز هم تعقيب نماز را ميخواند.
بچهها عاشق ذكر سجدههاي شكرحسین بودند؛ وقتي تعقيبات نماز تمام ميشد، دعا كه
ميكردند، اين جمله را ميگفت: «سجده شكر». همه رزمندهها ميرفتند به سجده. بعد
از اينكه سه مرتبه همه باهم ميگفتند «شكراً لله حمداً لله»، حسين با گریه و
ناله اينطور ميخواند:
«تو خدايي و به تو بنده منم / اي خدا بنده
شرمنده منم / من ز فعل بد خود دلگيرم / بار عصيان بنموده پيرم»
چهارده پانزده سال بيشتر نداشت. کسی نبود
بگوید: آخر تو چقدر گناه كردي؟ تو كه اصلاً به تكليف نرسيده بودي كه گناه بكني.
ـ یکی از صحنه های جبهه که با حسین بودید...
دوستان سعي ميكردند كه ما هميشه باهم نباشيم.
در دو گردان جدا بوديم. ميگفتند كه دونفرتان یکجا نباشید که باهم شهيد نشويد.
گفتيم حالا كجا نوشته كه ما قرار است باهم شهيد بشويم يا اگر در دو گردان باشيم
شهيد نميشویم. شايد حسین در همان گردان شهيد شد و من هم در يک گردان ديگر.
معمولاً در عملياتها از هم خبر نداشتيم. بعد از عمليات كربلاي چهار من مجروح
شده بودم. بعد اينكه نيروهایم را كشيدم عقب، گوشهاي نشستم. خون زيادی از من
رفته بود. چشم چپم هم ديگر ديدش را از دست داده بود؛ من را همراه چند مجروح
ديگر منتقل كردند عقب. بيهوش بودم. من را رسانده بودند اورژانس خط. چشم باز
كردم، ديدم حسين بالای سر من است. سلام كرد. گفتم اينجا چه كار ميكني؟ گفت
فرمانده دسته، آقاي مهاجري را آوردم. مسئول دستهشان از نظر هيكل، حداقل دو
برابر حسين بود. بعد كلاهش را گذاشت سرش و اسلحهاش را برداشت و رفت طرف خط.
ـ آخرین باری که حسین به جبهه رفت...
قبل از شهادتش آمد قم. من میخواستم عروسي
كنم. مجبور بودم چند روزی بیشتر قم باشم. حسين برای اولین بار مجبور بود تنها به
منطقه برود؛ اين چند روزي كه در قم بود، هركجا ميرسيد ميگفت: منو حلال كنين.
من مرتبه آخرمه. من همة كارهامو كردم.
در خانه هم همينطور. مادرم دوست نداشت حسين
از آن حرفها بزند، اما او ميگفت: ننه، تو فكر كردي من چند وقت ديگه زندهام؟
مادرم هي فضا را عوض ميكرد، اما حسين دوباره حرف خودش را ميزد. ميرفت بيرون،
ميآمد، ميگفت: سلام ننه. مادرم ميگفت چقدر سلام ميكني؟ ميگفت: چون دفعه
آخرمه، برم، دلت تنگ ميشه برای سلام کردنم. ميخوام خيلي سلام بكنم. بعد مادرم
گفت كه بايد مادر باشي تا متوجه بشی يعني چه.
حسین مادر را میخنداند و میگفت میخواهی
مادر شهید بشی. مادر میگفت: حسین جان، بزرگ میشوی، برایت مجلس عروسی میگیرم
كه هرچه دلت ميخواهد از بچههاي جبهه را دعوت كن كه بيایند مادر. حسین گفت:
مادر، مجلس من دوازده روز ديگر در حرم حضرت معصومه(س) است. آنقدر جمعيت بياید
كه نداني از كجا آمدهاند.
یک عكس هم با خشابهای به سينه بسته گرفت و
در اندازه 30 در40 چاپ كرد و گذاشت خانه. بعدها ما اين عكس را برداشتيم براي
شهادتش. ديدم يک كاغذي هم پشت آن نوشته بود «بسيجي شهيد حسين مالكينژاد» تا ما
زحمت نوشتن اين اسم را هم نكشيم.
آن دوازده روز در ذهن من ماند. من در خيابان
باجك خانهای اجاره كرده بودم. در خانه نشسته بودم. مثل اينكه كسي به من گفت:
برو حسين منتظر تو است. موتور را روشن كردم و آمدم نزديك گلزار شهدا. خانه پدرم
آنجا بود. در را که باز كردم، ديدم حسين ايستاده پوتينهایش را پوشيده با لباسهاي
اتو كرده بسيجي و معطر و منظم. ساكش هم روي دوشش و يک دستش هم چند قوطي سوهان و
گز بود. گفت ميبرم آنجا كه بچهها گفتند عروسي حاج علي بوده شيرينيت كو، به
آنها بدهم. من خودم به فكر نبودم. تا در را باز كردم، گفت سلام. بريم؟ گفتم:
بريم. از كجا ميدونستي من ميآم؟ گفت ميدونستم ميآی. سوار موتور شديم و
آمدیم طرف گلزار.
رفت بالای قبر شهید هدایی که مفقود شده بود.
ايستاد جلوی عكس و گفت: «من دارم ميآم. ايندفعه بدقولي نكني. آبرومو ريختي.
اوندفعه گفتي ميبرم، نبردي. ديگه قول و قرارهايي كه گذاشتيم يادت نره. دیگه
نمیتونم راهمو عوض كنم و تو خيابون از بابات خجالت بكشم. من دارم مييام ديگه.
قول و قراري كه گذاشتي من روش حساب كردم». مثل کسی که با آدم زنده صحبت ميكند،
حرفهایش را زد و اشکی هم ريخت و آمد سوار موتور شد و حركت كردم. در راه توي فكر
بودم كه اين چه برخوردهايي است که حسین میکند. همينجور كه توي فكر بودم، نگاهم
افتاد سر خيابان چهارمردان و ديدم تشييع جنازه است. يک تابوت دست مردم بود که
عكس بزرگ حسين جلوی اين تابوت زده شده بود. من متحیر، يک لحظه برگشتم و ديدم كه
حسین پشت سر من نشسته. با خودم گفتم که دیگر به سر خيابان نگاه نمیکنم. این فكر
میخواهد من را بکشد. سر خيابان که رسیدیم، خواستم بروم سمت راست، اما دوباره
نگاه كردم و همين صحنه را ديدم. دوباره برگشتم و ديديم كه حسين پشت سرم نشسته
است. حسین فكرم را خواند و زد روی شانهام. من در طول عمرش برخوردي نديده بودم
كه مثلاً با من مزاح بكند. فقط در همين حد، يک دستي زد به شانه من و گفت: خيلي
فكرش را نكن. چند روز ديگه تموم ميشه.
به راهآهن رسیدم. دیر شده بود. چند نفری از
بچهها هم آمده بودند برای بدرقه كه باهم شوخی میکردند. تا من موتور را قفل
کردم، اعلام کردند درهای قطار بسته میشود. حسین دوید بهطرف قطار. تا من رسیدم،
درها را بستند. حسين صورتش را به شيشه كوپه گذاشته بود و با حرم وداع ميكرد؛
انگار نه انگار كه اینها به بدرقهاش آمدهاند. خيلي سخت از هم جدا شديم. خيلي
برایم سخت بود.
هر روز ميرفتم گلزار شهدا و فاتحه میخواندم
و سر قبر شهدا دور ميزدم و رفتم مسجد براي نماز؛ يک روز آمدم گلزار و ديدم بچهها
مخفیانه پچپچ ميكنند. متوجه شدم خبري هست و اتفاقي افتاده. با حالت غیرمنتظرهای
در گلزار به من خبر شهادت حسين را دادند. من فرياد بلندي زدم که تا به عمرم چنين
دادي نزده بودم. دست خودم نبود. نشستم روی زمين. گريه كردم و آرام شدم. رفتیم
نماز مسجد. خودم را آماده كردم که به صورت معمولی بروم خانه تا مادرم متوجه
نشود. خيلي عادي رفتم كه عكس را بردارم تا بروم اعلامیه چاپ کنیم. معمولاً من يک
تك زنگ ميزدم و مادرم متوجه آمدنم میشد. همین که وارد شدم، ديدم چادرش در
دستش است. به من گفت چه خبر؟ گفتم هيچی. گفت ترسيدم و گفتم شايد خبر آوردي؟ گفتم
چه خبري؟ گفت نه مادر، خبر آوردي، چشمانت میگوید... چه خبر از حسين؟ گفتم من هم
مثل شما. گفت مادر، فقط به من بگو جنازة حسين رو آوردن يا نه؟ من ديديم مادرم
اصلاً شهادت برایش حل است، فقط از اين ميترسيد كه مفقود يا اسير شده باشد.
ماندم چه بگویم. گفتم نه، جنازهاش را نياوردند، ولي ميآورند. پرسیدم كسي قبل
از من اينجا آمد؟ گفت نه. ديروز بعدازظهر ديدم قلبم سوخت. فهميدم كه تير يا
تركشي به قلب حسين خورده. کنار مادر نشستم و با هم گریه میکردیم؛ همسايهها و
اقوام آمدند. همه اهل محل خبردار شدند. بچهها آمدند حجله گذاشتند.
چند شهيد از مكه آورده بودند و با چند شهيد از
جبهه ميخواستند فردايش تشييع بکنند؛ از معراج شهدا تماس گرفتند که دو شهيد از
شهدای قم را اشتباهي آوردهاند تهران. ما اینها را به قم میآوریم؛ دوستان گفتند
که هم فردا تشييع جنازه باشد، هم پس فردا مناسب نیست. تشييع جنازه را دو روز عقب
مياندازيم تا جنازها از تهران بیاید. تشیع جنازه عقب افتاد و درست در روز
دوازدهمی که حسین گفته بود، تشیع باشکوهی برگزار شد.
ـ وصیت نامه حسین هم حالت خاصی دارد:
چند روز قبل از آخرین اعزام، به خانه دامادمان
رفته بود و دو دستگاه ضبط گذاشته بود. نوار وصيتنامه را آنجا ضبط كرده بود. توي
يكي از ضبطها آهنگ نینوا گذاشته بود. نصف نوار را هم برد جبهه. نصف شببلند شد
و در يكي از شيارهاي پشت محوطه گردان، بقيه نوار را پر كرد و چه مضامین بلندی را
بیان میکند. فرمانده لشگر آن وقت، حاج غلامرضا جعفري گفته بود که خيلي صحبتهاي
سنگيني دارد و هضمش يک مقدار سخت است؛ بعد روي اين نوار را كه الان موجود است با
خط خودش نوشته بود: «وصيتنامه بسيجي شهيد حسين مالكينژاد». آن را كادو ميكند و
ميدهد به يكي از بچهها که این نوار امانت پيش تو باشد تا چند روز ديگر كه خبر
شهادت من را آوردند، اين را به حاج علي بده.
ـ خاطرهای از شعر معروفي که قبل از عملیاتها
میخواندید؟
ـ معمولاً شعري كه ما در شبهای عمليات ميخوانديم
از زبان بچهها بود:
دلم ميخواد كبوتر بام حسين بشم من / فداي صحن
حرم و نام حسين بشم من
دلم ميخواد پر بزنم تو صحن و بارگاهش / دلم
ميخواد فدا بشم ميون قتلگاهش
دلم ميخواد پروانه وار پر بزنم به سويش /
بسوزم از شراره شمع وصال كويش
دلم ميخواد ز خون پيكرم وضو بگيرم / مدال
افتخار نوكري از او بگيرم
دلم ميخواد چو لالهاي نشكفته پرپر بشم / شهد
شهادت بنوشم مهمان اكبر بشم
دلم ميخواد حسين فاطمه بياد در برم / سر
بذارم به دامنش اون لحظه آخرم
یک بار شهید حاج احمد کریمی من را دید و گفت
برایم روضه و شعر کبوتر بام حسین را بخوان. من هم به شوخی به او گفتم نمیخوانم.
چون برای هر کس که خواندم، شهید شد. حاج احمد کریمی گفت حالا که این طور است،
حتما باید بخوانی. نیم ساعت قبل از عملیات بود. در گوشهای نشستم و برایش خواندم
كه در آن عملیات شهید شد.
ـ با كدام منطقه از مناطق زیارتی جنوب بيشتر
مأنوسي هستيد؟
همه هستي ما در شلمچه است؛ اتفاقات تلخ و
سنگين. به هر جهت آنجا خاطرات زيادتري دارد؛ مخصوصاً آن منطقههايي كه لحظههاي
شهادت بچهها و دوستان خود را دیدیم. كانال آبي كه از آن عبور ميكرديم و در آب
ميمانديم و ميافتاديم روی سيمهاي خاردار و گير میکردیم و... خيلي برایمان
سخت است.
ـ به عنوان یکی از مشترکان امتداد، حرفی براي
همسنگران داريد؟
ـ اینهایي که در این سنگرند، انتخاب شدهاند؛
همينطور انتخاب نشدند. يک روزي آنها انتخاب شدند براي شهادت؛ يک روزهم عدهاي
انتخاب ميشوند براي ترويج آن فرهنگ و امتدادیها جزء آنهایی هستند که انتخاب
شدند براي اين كار كه انتخاب بزرگ و مباركي هست. چرا اين همه آدم در كوچه و
بازار وجود دارد، ولی اینها برای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت انتخاب نشدهاند؟
ـ یک درد دل باهمسنگران امتداد؟
آنطور که باید، شهدا را به مردم و تمامی
آزادگان جهان معرفی نکردیم
|