جنگ و گنج: فال همه ی بچه ها را گرفتم تا این که نوبت به «شهید حسین ارجمند» رسید. رو به حسین کردم و گفتم: «تو هم نیتی کن تا فالت را بگیرم و از آینده برایت بگویم.»

جنگ و گنج-من و چند نفر از بچه های تیپ 44 قمر بنی هاشم(ع) داخل چادرهایی که از قبل بنا شده بود، نشسته بودیم. از همه چیز و همه جا صحبت می کردیم و با هم خوش می گذراندیم. از آن جایی که علاقه ی زیادی به فال حافظ داشتم، وقتی فضا را مناسب دیدم، کتاب حافظی را که مال دوستم مجید پوراحمد بود، برداشتم و بعد از خواندن فاتحه به روح حافظ به بچه ها پیشنهاد دادم تا نیت کنند و من برایشان فال بگیرم. فال همه ی بچه ها را گرفتم تا این که نوبت به «شهید حسین ارجمند» رسید. رو به حسین کردم و گفتم:
- «تو هم نیتی کن تا فالت را بگیرم و از آینده برایت بگویم.»
حسین لبخندی زد و گفت:
«فال من و آینده ام معلوم است؛»
من که از حرف هایش چیزی نفهمیده بودم با تعجب گفتم:
- «حالا می خواهی فالت را بگیرم یا نه؟!»
حسین وقتی اصرارم را دید، تسلیم شد و قبول کرد. چشمانش را بست و در دلش نیت کرد. من هم بسم الله گفتم و کتاب حافظ را باز کردم. فال عجیبی برای حسین درآمده بود. از خواندنش می ترسیدم! رو به حسین کردم و گفتم:
- «بخوانم یا صرف نظر کنم؟!»
علی رغم میل باطنی ام با اصرار فراوان حسین، آن را برایش خواندم:
حجاب چهره ی جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده بر فکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که حسین در منطقه سردشت به آرزوی دیرینه اش، شهادت دست یافت و فال حافظ به درستی برایش در آمده بود.
راوی: مجید کریمی طالشی از لشکر 25 کربلا